محل تبلیغات شما

کانون شعر ایران






شعر شمالی


باران گرفته کوچه باغ این حوالی را

من دوست دارم این همه آشفته حالی را


در وسعت اشعار من یک لحظه با من باش

با تو بنوشم لحظه های پرتغالی را


گاهی مرا دیوانه کن آرام کن گاهی

من دوست تر می دارم این حالی به حالی را


ای کاش با تو در کنار عصر پاییزی

با من بخوانی یک غزل یک شعر عالی را

ایوان و آتش را مهیّا کرده ام برگرد

حس می کنم بارانهای احتمالی را


اعجاز لبخند تو در شعرم تراوش کرد

طعمِ دو سیب و حس قلیان سفالی را


در گرمی احساس تو یک شعر می چسبد

لبخند تو پر می کند فنجان خالی را


لمسِ نگاهی مُلتمس با نم نم باران

می نوشد از لبهای تو چای ذغالی را


در برکه چشمت تصور میکنم خود را

همواره دارم از تو احساس زلالی را


تصویر تو. باران. دلم. یک کوچه تنهایی

دارم تمنا، یاری از جنس شمالی را


دارم تجسّم می کنم آرامشی جز تو

در من نمی گنجاند این شعر خیالی را .




فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر : 1398/08/07










غم آزرده


رفتی و وسعت دلتنگی من بسیار است

انتظار تو کنون باعث استمرار است


طاقتی نیست مرا گوش بده حرف نزن

این چنین سردتر از قبل نشو خیره به من


چند سالی است فقط ، چشم به من دوخته ای

روح حساس مرا در طلبت سوخته ای


بعد تو آینه سرگرم تماشای من است

بی جهت غرق من و در پی افشای من است


کاسه ی صبر من از شدّت غم لبریز است

دل طوفان زده ام همسفر پاییز است


رفتی و یاد تو شد هجمه ای از درد به من

خواهشا" دیر نکن باز تو برگرد به من


کوچه گردی شده ام بی تو در آغوش زمان

شده ام بی تو من انگار فراموش زمان


پر و بال سفرم نیست پس از هجرانت

لعنتی؛ خانه برانداز شده، چشمانت


باد می آید و من درخطر طوفانم

خط زدی بر همه ی  باور و اطمینانم

شده ای میوه ی ممنوعه ی باغ ابدی

می دهد بی تو مرا پنجره احساس بدی


رفتی و بی تو پُر از درد شدم می فهمی؟

بی تو از روی زمین طرد شدم می فهمی؟


خواهشا پای نزن روی رگ احساسم

من که بر حال خوشت با دگران حساسم


مانده ام در گرو هاله ای از شک و یقین

آه ای یار سفر کرده دلم خورده زمین


یا بیا خاطر ِآزرده من شاد بکن

یا مرا از غم عشق خودت آزاد بکن .




فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر : 1398/08/07









کِی


کی می توانم با شما در گوشه ای خلوت کنم

حسّ غریبِ گریه را با چشمتان قسمت کنم


افسوس، احساسِ شما با من غریبی می کند

تا کی چنین دیوانگی، در گوشه ی غربت کنم


رفتید مثل قاصدک، تا دور دستِ آرزو

من نیز مانند شما باید شبی هجرت کنم


آخر گناهِ ما چه بود. عشق و جنون و بی کسی؟!

تا کی نباید با شما ای آشِنا صحبت کنم؟!


چیزی بگویید از خزان! حرفی، کلامی، واژه ای

شاید به این بیگانگی، مثل شما عادت کنم



نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/08/07









دو سایه


کنار تو زیباترین لحظه ها

چقد عاشقونه رقم می خوره

دلم از همه عالم و آدماش

کنار تو که باشه، دل می بُره



تماشای تو فصلِ دل کَندنه

از آهنگ غمگین دلواپسی

هوای تو رو کرده احساسِ من

تویی که تو این خونه تنها کسی



حضور تو دنیای آرامشه

واسه بیقراریّ بارون و باد

چی میتونه بهتر ازین باشه که

یکی عاشقت باشه خیلی زیاد



پر از عطرِ احساس پروانه ها

دارم عاشقیتو نفس می کشم

"تو" دریای طوفانیِ عشقی و

منم موجِ بی وقفه ی خواهشم



بذار از تماشای ما پر بشه

زمینی که عشقو بغل می کنه

جهانی که با لحن زیبای عشق

همه تلخیا رو عسل می کنه



من و تو دو تا باغِ بارون زده

دو تا عطرِ پیچیده تو عالمیم

دو تا سایه تو قصه ی زندگی

که تا آخرِ قصه مالِ همیم



نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/08/07








مبتلا


نگاه تو به رنگ آسمان است

صدایت مثل باران مهربان است

سکوتت لهجه ی امّید دارد

و دستانت پلِ رنگین کمان است



تو را با آبِ دریا می نویسم

تو را زیبا!چه زیبا می نویسم

و بر گلبرگ قلبم تا همیشه

تو را تنهای تنها می نویسم



من از تو تا شبِ رؤیا رسیدم

تو را زیبا تر از پروانه دیدم

در آن تاریکیِ رسوا نشستم

و نازِ چشم هایت را کشیدم



نگاهم کردی و خورشید رویید

دلم عشقِ تو را صد بار بوسید

و از بس شادمان کردی دلم را

تمامِ غربتت را نیز بخشید



بیا حرفی بزن،شعری بنا کن

سکوتم را پر از زنگِ صدا کن

بیا و باز هم مثل گذشته

دلِ غمگینِ ما را مبتلا کن




نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/08/07









اصلاً


شاعر نشدم، که عاشقت باشم من

آن وقت، بخندی و بگویی، کُودن


احساس، زمان کودکی مان جان داشت
 
جانم، تو نگو جدایی و جان کندن



معنای همند، نه عزیزم، اصلاً

کِی، گفته ام عاشقت شدم ؟من؟! من؟ من؟!


ای وای، دوباره خواب می دیدم او
 
اینگونه به من نگفت وقت رفتن


او گفت که عاشقِ تو من،  می مانم

حتی، که اگر نبینمت من، اصلاً


شاعر شده ام که عاشقت باشم من

تا آخر عمر، تا زمان مردن





فریده اقبال

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/21








پیراهن


پیراهنش شبیه تو بود آن که می دوید

یک لحظه خاطرات تو در دل مرور شد

 
تا خواستم دوباره نگاهش کنم چه زود

چشمم به اشک پر شدو حسم چه کور شد


یاد شبی که رفتی و بی تو شدم نشست

در خاطرات تلخ نگاهی که دور شد


آن روز عاشقت شده بودم ولی دلم
 
راضی نشد بگوید و مسخ غرور شد
 

حالا که سالهاست تو رفتی وهمچنان

قلبم پر از نگاه تو سرشار شور شد
 

پیراهنش شبیه تو بود وای اگر خودش
 
شاید ندیده این دل من هم  به گور شد


آهسته تر غریبه کجا میروی بمان
 
دیدی به نقش پیروهنی دل چه جور شد؟




فریده اقبال

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/21










نسخه


این ماه هم طبیب، غزل راشنید وگفت

باید برای دلبر دل، دلبری کنم


شاید عجیب بود، ولی توی نسخه اش

این بار هم نوشت، تو را، نوکری کنم


زنگار بسته این قلمم، جراتی بده

در بین شعر ها، دل خود، بستری کنم


من، آسمانی ام، و از اقبال نیک من

باید برای شعر شما، دل زری کنم


مشهد، غروب غربت و یک تنگ پر دروغ

با بغض سنگی ام، ز چه خود را بری کنم؟


نذر شما تمام غزل های ناقصم

آقا ببخش، شاعری ات، سرسری کنم


صحن و ضریح و پنجره فولاد و گنبدت

باعث شده، که ظاهر خود، کوثری کنم


باید برای دلبر دلداده در دلم

با دلنوشته های دلم دلبری کنم .



فریده اقبال

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/21









حلالم بکن


حلالم بکن، بس که در هر غزل

تو را یاد یک عاشق انداختم

نمی دانم این بین، آخر چه شد؟!

که در شهرمان جز تو نشناختم
       


حلالم بکن، آنقدر گفتمت

که شهری برای تو شاعر شدند

میان غزل های مردم یکی

نوشت عاشقی تو، برو دل نبند

           

حلالم بکن، بین هر بیت شعر

نگاهم به چشمان تو خیره ماند

نمی دانم اما یکی این میان

دلم رابه سوی تو با عشق راند
           


حلالم بکن، عاشقش بودی و

من عاشق تر از تو، رها کردمت

هر از گاهی از دور، با فاصله

کنارش چه خوشحال می دیدمت
          


حلالم بکن عاشقت ماندم و

نوشتم فراموش کردم تو را

و رفتم به شهری به دور از همه

بدون دلم وبدون شما
          


حلالم بکن، باز هم عاشقم

 ولی باز هم من، به رسم قدیم

به شادی تو دلخوشم پس بگو

چه شد ما زهم دور تر می شدیم
             


حلالم بکن که نبوسیدمت

و آغوش من وا نشد، یا چه شد؟

که در حسرت لحظه ای عاشقی

نمی دانم اما نشد که نشد .



فریده اقبال

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/21










یتیم


سه ساله دختر بابا، یتیم شد، تا من

به یاد دخت سه ساله، زچشم خون بارم


دلم هوای تو کرده، رقیه جان، رخصت

امان بده، قدمی هم، به صحن بگذارم


عجیب حال و هوای حرم زده به سرم

گناهکارم و جرمم بپوش، می دانم


خودم حجاب خودم گشته ام وگرنه شما

پر از عطوفتی اما، ز رو سیاهانم


نمی شود که بگویم نبین گناهم را

ولی به صحن پدر بر مرا ببارانم


دلت شکسته رقیه، دلم پر از زخم است

یتیم گشتی و هستم یتیم، می دانم.




فریده اقبال

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/21







توهّم


چقد حالِ دلم خوبه تو این روزای بارونی

تو این روزا که همپامیّ و می دونم که می مونی


عجب آرامشی خوابه تو عمقِ چشم معصومت

مه آلوده. ولی گرمه صدای خوب و آرومت


فضای سینه لبریزه از عشقی که تو بخشیدی

تو این دیوارو دیدی و از آوارش نترسیدی


دلم گرمه به عشقی که بدونِ وقفه می باره

به احساسی که می دونم، هوای یادمو داره


پر از امنیّت و عشقی، پر از حرفای بارونی

چه بی اندازه لبریزم اَزت ای عشقِ پنهونی


کجا بودی تو روزایی که دردُ گریه می کردم

تو شب هایی که انگاری، پیِ فانوس می گردم


کجا بودی ببینی غم، پر و بالم رو می بنده

ببینی باغِ بارونی، ازین دلمُرده دل کنده


زمستونی ترین فصلِ کتاب زندگی بودم

که حتی آخرِ اسفند، نه خندیدم.نه آسودم.


تو این دنیای آشوبُ پر از شعر و غزل کردی

شبا تو خواب و تو رؤیا، منو محکم بغل کردی


هوای عشقمو داری بدونِ وقفه، می دونم!

منم تا آخرِ عمرم، فقط مالِ تو می مونم.



نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/19






غریبِ آشنا


با یک بغضِ ترک خورده، شبیه ابرِ بارونی

توو دنیای خودم بودم، پر از احساسِ ویرونی


هوای خاطری مبهم، صدایی گنگ و دلمرده

من و آشفته می کرد و پر از بغضی ترک خورده


شبیه لحظه ای بودم که درگیرِ کسی هستی

پر از آشوبی و جز اون، دَرو رو هر کسی بستی


مثِ دریا زمانی که پر از موجای سنگینه

پر از احساسِ دلتنگی. از اون جنسی که شیرینه


تو این حال و هوا بودم، یهو بارون گرفت نم نم

یکی از دور پیدا شد، بهم نزدیک شد کم کم


یکی اومد تو تنهایی شریکِ حس و حالم شد

شریکِ بغض سنگین و سکوتِ بی زوالم شد


شبیه آب و آیینه، شبیه خواب دیدن بود

شبیه گریه ی شادی، سر آغازِ رسیدن شد


کسی که حس و حالم رو به شکلی تازه معنا کرد

خودم بودم که می گفتم؛ غریبِ آشنا برگرد!


بیا و وقت دلتنگی، نگو شاید. نگو ای کاش.!

بیا و وقت تنهایی، کمی دلتنگِ ما هم باش.




نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/19










نقطه ی پایان


می روم یادِ تو را دستِ زمستان بدهم

و به گلدان فراموشیِ تو جان بدهم


می روم سبز شوم، تازه شوم، برگردم

دل به خاموشیِ یک حسرتِ پنهان بدهم


شهرِ احساسِ تو در حالِ فرو ریختن است

باید اینگونه به احساسِ تو سامان بدهم


عهد بستیم و شکستیم و رسیدیم به درد

می روم گوش به بد عهدیِ دوران بدهم


باید از تو بِگریزم که به "من" برگردم

تن به این حالتِ دلگیر و پریشان بدهم


عشقِ تو تلخ ترین حادثه ی دنیا شد

در دلِ من که قرار است به حرمان بدهم


شاید اینبار تو را دستِ خدا بسپارم

و خدا را به تو با آن همه ایمان بدهم


تو بمانی و خدایی که درین نزدیکی ست

من و احساسِ گناهی که به "نوران" بدهم


عاقبت جان مرا این همه غم می گیرد

دردِ سختی ست که دل را به تو آسان بدهم


اشکِ من نقطه ی پایانِ تو در من شد، تا

به شبیحخونِ تمنای تو پایان بدهم.




نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/19









حادثه ی عشق


ای عشق بگو با غمِ پنهان چه کنم

با این همه اندوهِ فراوان چه کنم

یک شهر پر از حادثه ی رفتن اوست

با سنگ ترین حالتِ انسان چه کنم



ای عشق به گنجشکِ دلم سنگ زدند

بر لوحِ سفید باورم رنگ زدند

موسیقیِ گریه در نگاهم رقصید

با سازِ شکسته ی دل آهنگ زدند



دل،بسته به زنجیرِ نگاهی شده بود

دلخوش به امیدیّ و پناهی شده بود

خوش بود که این آتش عشق است،ولی

بیچاره دچارِ اشتباهی شده بود



ای عشق ببین به سیمِ آخر زده ام

یک بارِ دگر آمده ام،در زده ام

احساسِ مرا به گوشِ جانش برسان

هر چند که از بامِ دلش پر زده ام



از تلخ ترین خاطره باید که گذشت

با سنگ ترین آدمِ دنیا ننِشست

ما بینِ دل و خاطره باید سَد شد

آنجا که دل از حادثه ی عشق شکست



ای عشق کمک کن که به سامان برسم

یک بارِ دگر به راحتِ جان برسم

یا با تو به دنیای خودم برگردم

یا اینکه به لحظه های پایان برسم.




نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/19












نقاب


پنهان شده ام پشت نقابی که نپرس

آشفته ام از دیدن خوابی که نپرس


تردید ندارم به تو بر می گردد

از سوزِ دلم، درد و عذابی که نپرس


من قافیه ای سوخته در یک شعرم

پنهان شده ام لای کتابی که نپرس


این بغضِ ترَک خورده فرو ریختنی ست

بر چشمه ی چشمانِ پُرآبی که نپرس


باید برسد آه. صدایم به کسی!

فریاد رَسِ حال خرابی که نپرس


آواز تو و عشق تو از دور خوش است

هر بار رسیدم به سرابی که نپرس


حالا که به پایانِ خودم نزدیکم

باید بزنم حرف حسابی که نپرس


این درد گریبانِ تو را می گیرد

تو می رسی آخر به جوابی که نپرس!




نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/19











شعر تازه


صدایم می زنی

با کلماتی که جا گذاشته ای

پشت کدام سطر پنهانت کنم

تا،

سر از شعر تازه ای در نیاوری ؟

برگرد،

به ازدحام شهر

بین مردمی که

در کوچه ها تقسیم می شوند

تا،

بی آنکه حواسمان باشد

از هم

گذشته باشیم .




حمید نظری

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/











خیالِ تو


سرتا پا کشانده ام

لباسِ عروسکیِ خیالت را

قدم های پیچ درپیچ درکفش های صورتی

گیسوانی لرزان و کشیده تا ماه

تابیده ام به دور چشمانت

و آبرنگِ گونه ام

می تراود

به روی بوسه های نقاشی شده

بین دو نیم دایره ی کشیده .




فاطمه هاشمی

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/17













پیشانی ماه


دریا را وَرق بزن

در لایه یِ زیرین

ماه را بیاب

بادستمالِ آفتاب

صورتش را نم دار کن

وهاله ی کبود را

از پیشانی اش خط بزن

بی تامّل

شکستگی های آسمان را

از روی آب کنار بکش

نردبانِ غروب

که دستِ تقدیر است

کوه به کوه

از شانه یِ ماه

آویزان است .



فاطمه هاشمی

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/16












معجزه قرن


این من بودم

معجزه نامی پنهان و پیدا

که تو را

تَجبیر می کرد

نه عصا ونه عیسی ونه کلامی که آخرین است

آتشی ست که زَمهریر می کند

من

با سیب و سرو

معجزه ی قرنی شدم

که بُهت و سرگشتگی

در خود شُخم می زَنَد

شعرو شعورِ این عصرِ آواره

بر قله یِ خطی رمز آلود

به تجمیع نِشسته است

در کفِ اقبالِ جادوگرِ قرن .



فاطمه هاشمی

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/16














هبوط


و ابری که از" تو " باریدن گرفت

آبستنِ لحظه های سرخ گونِ آفرینش تو بود

که فلق را

بی وقفه به وصل تو می دوید

و " ثانیه " هایی که برای " تو " خلق می شد.

گویی کوه ها

سختیِ ریشه ها را از تو وام گرفته اند

که چشم درچشمانِ زمین

جای قدم های خودرا ستایش می کنند

ردِ آبی غروبی سِحرانگیز

چشم سومِ نگاهِ تو بود .




فاطمه هاشمی

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/16














اسارت آزادی


تن پوش آزادی را در آوردم!

مشتاق اسارت تو ام

همچون کودکی یتیم

که خودرادر آغوش کشیده!

خون خورده ام!

سجده هایم مست توشده

خدایم می شوی

شیطان خطابم می کنی!

طرد شده در متروکه ای دورم!

تن داده ام به درد

در شقیقه هایم

مویرگ ها با آهنگ کوچ می رقصند!

فریاد های دیوار.‌

آتش چشم های تو

تن کاغذم را می سوزاند!

شعرم زیر حرف هایش می زند!

می ترسم

روحم این جسم تکه تکه را انکار کند!

من عروس مردگانم!

در قطاری بدون توقف .




زهرا چمن مطلق

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/15












خاطرات زخمی


قاب عکس خالی روی میز

دشمن بی رحم ثانیه ها

لبخند تورا درخود دفن می کند.

دفتر

قلم

و برزخ خیالاتم

تنها دوست واقعی ام

که آغوش تو را ترسیم می کنند

از نامت براده براده  شعر می ریزد

بر روی خاطرات زخمی ام.

عقربه های گیج ساعت

به عقب بر می گردند

به حس گناهی که سر می رود

از خیابان های یکطرفه احساسم

شب از خیال من

پریده است!



زهرا چمن مطلق

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/15












آغوش مرگ


بی اعتقادم به قانون گربه های زخم خورده!

روح خسته ام

آمده است

عرف بشکند

و جنازه اش را رسوا کند!

ماه که هرشب کنارم

قهوه می نوشید و سیگار می کشید .

شاهد بود!

مرگ.

گردنبدی ک در صندوقچه جواهراتم پنهان شده بود .

تا شبی به دور گردنم بپیچد و در آغوشش مرا ببوسد!

بوسه ای به تلخی نبودت

که ثانیه

ثانیه

تکرار می شد!

صدای پای رفتنت سمفونی مرگ‌باری

که با شنیدنش

موهایم رقصان با عطر تو را

به دور گردن آویختم

و روی تن مرگ تاب خوردم!

شمع با شانه ای لرزان می گرید!

دستخط دیوانه ای لای کتابت!

آیینه ترسوی اتاق

گواه می دهند

دیشب زنی در حوالی رفتنت بدون بال به پرواز درآمده.

و لبهای مرگ را با اشتیاق بوسیده است!




زهرا چمن مطلق

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/15












نامه های باران


نامه هایت در آغوشم

دیگر خواب هایم  بوی کاغذ

می دمهد!

آدرسهای نامعلوم

پستچی ها ترسناک اند!

خون آشام های آرام؛

کفش هایم دهن باز کرده اند به گلایه

صدایشان را ازدهان کلاغی شوم شنیدم!

کم اند

برای زخم انگشت های در به در!

درد  در آغوش سینه ام

تقلا می کند!

برای آرامش اش قرص را با قطرهای اشک باقی مانده از آخرین خط نامه ات می نوشم!

قهوه عجوزه ای تلخ و سرد

که با دست زیر چانه به من پوزخند می زند!

وابری ک بغض می ترکاند

و

ماه در آغوشش

باران را در گورستان ته سیگارهای نکشیده ام دفن می کنم

عطر تو پخش می شود!



زهرا چمن مطلق

تاریخ ثبت شعر : 1398/07/15







گلهایی که باد برد


ساقه ی قاصدکی

که تمام گلهایش را

باد برده؛

مترسکی

که مزرعه اش را

کلاغ سیاهی خورده؛

دریایی

که ماهیانش را

به تور صیاد سپرده؛

بعد تو حالم این است

درخت سیبی که

از سرمای روزگار

ایستاده مرده.



منصوره صادقی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/03










کاش

هیاهویی درآسمان نیست

کلاغهای خوش خبر را

در آسمان تیرباران می کنند

و زمین می لرزد

تا درد انباشته درسینه ی مردگان را

جابجا کند.

هیاهویی روی زمین نیست

سکوت نبودنت را

نه آسمان می تواند بشکند

نه زمین

کاش وقتی

انگشتانت را

بر فقراتم می کشیدی

نت ها به صدا در می آمدند

مادربزرگهای در خاک خفته

با موسیقی تو لالایی می خواندند

تا در آغوشت درد انباشته در سینه ام را جابجا کنم

و چون‌ سازی قدیمی و خسته

زیر نوازشهای آرشه ی  تو

 بمیرم. .



منصوره صادقی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/03








افسوس


کاش

دیوار خانه ات بودم

گاه گاهی

به من

تکیه می دادی .

یا سقف بالای سرت

شبهای بی خوابی ؛

زل می زدی به من

دانه دانه عاشقانه هایت را

مرور می کردی .

یاحتی

پنجره ی اتاقت

هرصبح

شعاع نور با شیطنت

 ازمن می گذشت

صورتت را می بوسید

گونه ات را نوازش می کرد

با پلکت بازی .

افسوس؛

نه دیوارم؛ نه سقف؛ نه پنجره.

خرمالوی گس درخت حیاط خلوتم

هر پاییز منتظر به گرمای دستهای تو

خوراک گنجشکها می شوم.



منصوره صادقی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/03













خواب


سایه‌ام تمام قد می‌خوابد

اما هیچ‌گاه

کوتاه نمی‌آید

از آفتاب لبِ‌بام

خیالت راحت

آن‌قدر صدایم بلند است

که آن‌هم تمام قد

پُر می‌کند گوشه‌ها را

حواست باشد

خواب‌ام فقط با خیال تو

شیرین می‌شود .


مژگان معدنی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/03













رد بالهایش


دست‌هایم را به ستاره آویخته‌ام

در خلاءِ دنجِ شب تاب می‌خورم

و ابرهای دود گرفته را به تن می‌کنم

مست می‌شوم از عطر زمینی‌اش

پیش از من کسی ،

که در خواب بارها دیدمش

از اینجا گذشته است

و رد بال‌هایش را

بیهوده به شهاب نسبت می‌دهند

ستاره‌ای که می‌افتد

نشانه تولد است ؛

متولد می‌شوم بارها و بارها

بوی شکفتن می‌دهد هوا

با باد تاب می‌خورم

و موهایم با پنجره می‌رقصد

در پشت پرده‌های کشیده‌اش.





فائزه ابوطالبی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/02













سرشار از عشق


اینجایَم و سرشارَم از  هجومِ مداوِمِ خیالت

اینجایم

و در پسِ هر نگاهِ خسته ام

شور و

شوقِ عاشقانه ایست که

تنها به چَشم های تو  ختم می شود

من یقین دارم

با انبوهی از اشتیاق ها

به دست های  تو خواهم رسید

در امتدادِ یک روزِ بارانی

و تو مثلِ همیشه

برایم حرف می شوی

و شعر می خوانی.




بهاره مراد نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/08








دیوان چشم هایت


زلف آرامش شب بی تو پریشان می شود

بی تو اقیانوس هم دلتنگ باران می شود


جای خود در آینه هر بار می بینم تو را

آینه از این همه احساس حیران می شود


هرچه زیبایی است این جا غبطه ات را می خورد

ماه از شرم تو پشت ابر پنهان می شود


دست من دیوان خواجه نیتم دیدار توست

با تو من که هیچ حافظ هم غزلخوان می شود


هر نگاهت یک غزل، از من نگاهت را نگیر

این غزل ها عاقبت یک روز دیوان می شود



فاطمه شاهمیری

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/09









بار اولم نیست


فضای خونه داره سرد می شه

من و تو داریم از هم دور می شیم

نمی بینیم دیگه خوبیه هم رو

گمونم هردو داریم کور می شیم


کنارت غرق میشم تو نبودت

تو این تنهایی رو هرگز ندیدی

سرم فریاد کن با این سکوتت

منو یک عمره داری زجر می دی


شرایط سخته واسه هر دوتامون

بگو تا کی باید طاقت بیارم

اگه با رفتن من خوب می شی

می رم از زندگیت حرفی ندارم


قرار بعد تو چی رو ببازم

خودم رو پای تو از دست دادم

نبودی چیزی که من دیده بودم

به چشمام بعد تو بی اعتمادم


ندارم از بهار عشق سهمی

همیشه قسمت پاییز می شم

تو هم می ری و بار اولم نیست

که از خالی شدن لبریز می شم



فاطمه شاهمیری

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/09








تقدیر


ای ماه من تا کی به پشت ابرپنهان

آرامش شب می شودبی تو پریشان

من عاشقم کم طاقتم منطق ندارم

باران خود را در کویر امشب بباران



بااینکه دلدادگی جرم کمی نیست

من مستحق این همه تاوان نبودم

جنگیده ام پای تو با تقدیر اما

شرمنده ام من مرد این میدان نبودم



عطرت هوای کوچه را آغشته کرده

رفتی ولی زیباییت پایان ندارد

قحطی شده کمبودآغوش تودارم

می میرم امشب هم اگرباران نبارد



هرمرهمی غیرازتودردی ناعلاج است

بگذار با دردتو آرامش بگیرم

درساحل دریای آغوشت نشستم

تابی قرار تو کنار تو بمیرم


فاطمه شاهمیری

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/09








وداع


وقتی که رفت قلب مرا بی قرار کرد

آیینه را شکسته و چشم انتظار کرد


دستان پرمحبت و بی یاور مرا

پشت سکوت پنجره بی اعتبار کرد


وقت وداع چشم زن سربه راه را

آخر به لحن روشن  چشمش دچار کرد


مانند شمع با همه ی التهاب خود

پروانه های عاشق دل را شکار کرد


می گفت تاهمیشه رهایم نمی کند

می گفت تاهمیشه ولی او فرارکرد


قسمت نبود تاکه بماندکنار من

غم را درون سینه ی من ماندگار کرد


تنها دلیل شعر پس از نیمه شب، بگو

حالا بدون چشم تو باید چکار کرد ؟


بهاره مراد نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/08










دلدادگی

تنهایی منتظر است

و خیره مانده به چشم هایم

برای هجوم

زنی که دلداده ی تو بود

با برگ و بادهای پائیزی

به یغما می رود

و دست های نجات دهنده ات

در آخرین  بزنگاه هرگز نخواهند رسید

برای همیشه خواهم رفت

با چشم هایی

که بوی باران می دهند و

سالها بعد مرا اینگونه به یاد خواهی آورد.

بهار

زنی که دیوانه ی پائیز بود.

زنی که دیوانه ی پائیز است.



بهاره مراد نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/08








حال دلم


رفتی و ماتمِ تو در  دلِ ما جا نگرفت

زندگی هیچ گِلی بَر سر دنیا نگرفت


بارِغمگین ِتو را دوش کشیدم هر شب

صبح شد حالِ دلم لذّت فردا نگرفت


زندگیدستِ محبت به سر ما نکشید

دلخوشی دستِ مرا پیش تو حتی نگرفت


چهره ات ناب ترین سوژه ی عکاسی من

نور چشمانِ تو را دیده ی تنها نگرفت


موجِ دلشوره پس از رفتن تو می آید

اوجِ دلتنگی من وسعت دریا نگرفت


ناگهان از غم تو پشت دلم خالی شد

شادی از خانه ی ما رد شدو معنا نگرفت


دیر وقتیست به لبخند، لبم باز نشد

اشک بر آینه ها جلوه ی زیبا نگرفت




فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/12










رویای گرم


درگیر رویایِ شبی گرمم

با حالتی منحوس و تکراری

وا می کنم پیراهن شب را

در بسترِ آغوش بی زاری



من بی تامّلُ بین دستانت

در لحظه های تلخِ ناکامی

هی می فشارم لذّت ِشب را

با التماس و حال ِبد نامی



با حسرتِ لمس ِتو جان دادم

در گوشه ی دنجی به زیبایی

باید که پایان گیرم از این عشق

از راه سختی با شکیبایی



در من زنی هی شعر می بافد

حال مرا درگیر کن ای عشق :

با شعر در لفافه می‌ خواند

مستفعلن مستفعلن ای عشق



از بیم رسوایی به سوی تو

در امتدادِ بغض‌ حیرانم

یک خنده از لب های تو کافی‌ست

تا جان بگیرد حس ِبی جانم



من با عبور از حالت ِدردَم

مابین هذیان و شکوهِ تب

پا می گذارم روی احساسم

در لابه لای پرسه های شب



آهسته می بندی به موهایم

سنجاق های زندگانی را

در لحظه هایم جلوه می سازی

ماهیّت این مهربانی را




فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/12










مجموعه میراث عشق ۳    اثر فرشته گلدوست طالکوئی





لبخند زدی و زندگی زیبا شد

در چشم تو جزر و مَدّی از دریا شد

این ساحل آزار غزل خیز دلم

در غربت خود اسیر ماهی ها شد


فرشته گلدوست طالکوئی





در بستر دلدادگی بیدارم امشب

بر روی لبهایت غزل می کارم امشب

من ماهی افتاده در آغوش دریا

دیگر محال است از تو دست بردارم امشب


فرشته گلدوست طالکوئی




 وقتی که تو دلبرانه بر می گردی

با هر غزل و ترانه بر می گردی

هر واژه به وسعت دو چشمت گم شد

پیداست که تو به خانه بر می گردی


فرشته گلدوست طالکوئی




پیداست که تو طلایه دار عشقی

در دفتر شعر یادگار عشقی

برگرد و مخاطب غزلهایم باش

چون منحصرا در انحصار عشقی


فرشته گلدوست طالکوئی




در باور ِصبرم فقط ایوب می خواهم

پیغمبری دانا و شهر آشوب می خواهم

در انتظارِ  سالها از قحطی رویَش

چشم ِ تر و بارانی و مرطوب می خواهم


فرشته گلدوست طالکوئی




 پیراهن زرد عاشقی را پوشید

در کوچه ی مهر، ماه از راه رسید

آبان شد و با تمام این دلتنگی

در آذر عشق تو شکوه خورشید


فرشته گلدوست طالکوئی




آغوش تو آرامش و طوفان خیز است

چون شاخه ای در سیطره ی پاییز است

تو چشمه ای از قصیده ای شیرینی

ای عشق دلم ز شوق تو لبریز است

فرشته گلدوست طالکوئی






تاریخ ثبت اشعار : 1398/10/13




سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد













ممنوعه


تو ممنوعه

و من

برای داشتنت حریص بودم

زمین و زمان گفتند

که دستانت را لمس نکنم

ولی محکمتر می فشردمشان

و آنقدر محو سرخی لبانت شدم

که رانده شدم از دنیای تو

و توبه کردم

که زین پس سرخی لبان کسی

چشمانم را به هوس

آلوده نکند .



زهرا نوجوان

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/16











به صدای تو دلتنگم


دلم تنگ است

و به هر آسمانی بگویم

برایم ساعت ها  اشک می ریزد

دلم تنگ است

و از پشت صفحه ی همه ی تلفن ها

این جمله تکرار می شود

شماره مورد نظر در شبکه وجود ندارد

بگو کدام شماره

صدایت را به گوشم می رساند

شب ها

در آغوش مادرم  زجه می زنم وصبح ها

در ایستگاه های اتوبوس

از ترس اینکه بی تو زندگی کنم

زبانم بند آمده

کاش برگردیم به هم

و در آغوشت

مثل طفلی که هنوز زبان باز نکرده

از شوق شروع به حرف زدن کنم


زهرا نوجوان

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/16








نفرین به آینه


مثل لقمه ای بزرگتر از دهان

درگلویم گیر افتاده ای

و راه نفسم را بسته ای

نه برمی گردی

نه از ذهنم می روی

و  من هر روز لنگان لنگان

به آینه نزدیک می شوم

به رنگ خرمایی موهایم

به ابروان و چشمانم نگاه می کنم و به لب و گونه هایم

و بعد به خودم می گویم

کدامشان را دوست نداشت؟؟؟

و چقدر تمام آینه ها نفرت انگیزند

وقتی آدم به چشم معشوقه اش

زیبا به نظر نرسد

می خواهم قلبم را از کینه پر کنم

از خشم

از نفرت

از انتقام

و از تهه دل فریاد بکشم

این روزها آدم‌ها

چهره ی زیبا می خواهند .



زهرا نوجوان

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/23










خانم زهرا رضازاده ( لاله دشتی )



- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- داستان نویس

- تحصیلات : لیسانس علوم تربیتی - آموزگار بازنشسته

- متولد : 1343 

- تالیف کتاب روی موج خنده مجموعه دوبیتی های طنز شاعران معاصر



جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا  کلیک کنید






مختصری از زبان شاعر :

ازدوران جوانی علاقه به خواندن و نوشتن داشتم بیش تر در زمینه داستان و مقاله نویسی فعالیت داشتم و مقاله و خاطرات و داستان‌هایم در چند مجله و رومه رسمی کشور چاپ شده اند.

در سال 1395 ابتدا با وزن و عروض آشنا شدم و سپس شروع به سرایش غزل و پس از آن در دیگر قالب‌ها شروع به سرودن کردم و از نوشتن لذت می برم.

چندی پیش کتاب روی موج خنده، که مجموعه ای از دوبیتی های طنز شاعران معاصر بود جمع آوری و تألیف کردم و 8 کتاب  مشترک با شاعران دیگر در قالب: غزل، رباعی، چارپاره، شعر سپید، داستان، شعر کوتاه سپکو و . دارم



نمونه هایی از اشعار :





 زن

در آینه اش زنی شبیه من بود

یک زن که شبیه چینی نشکن بود

با اینکه دلش به نرمی گل بوده است

در وقت خطر همیشه شیر افکن بود

زهرا رضازاده




عشق

چون خسته ی آواره ی بی تابم عشق

با عکس به خواب رفته در قابم عشق

دریا دل من ! به بودنت محتاجم

چون ماهی در برکه ی بی آبم عشق !

زهرا رضازاده





زندگی

در پیش نگاه شاعران دیوارست

پایان کلاس زندگی آوارست

چون درس وفا به ما نداده استاد

تا آخر دنیا دل ما بیمارست


زهرا رضازاده








مجموعه قطره قطره عشق ۱   اثر مهشید ملکی زاده




ثبت شد چشمان تو در اطلس جغرافیا

آبیِ دریایی اش در نقشه قطعاً دیدنیست

مهشید ملکی زاده


 یادی از ما کرده ای، ای دلربا، صدها عجب!

شکّ من بر آفتابِ سرزده از مغرب است

مهشید ملکی زاده


 نادان تر از قلبم ندیدم تا به اکنون!

انکارِ عشقت را به صد مکتب نیاموخت

مهشید ملکی زاده


 بهر دل بردن ِ من، خنجر مژگان کم بود؟

چال بر گونه ی تو، دست به دستش داده

مهشید ملکی زاده


 با موی پریشان تو و تاب عجب خاطره دارم

مهتاب منی، ریخته چون شب به رُخت مو

مهشید ملکی زاده


 شده باطل همه قانون جهان بر سر عشق

باز با کفتر چاهی شود امروز عجین


نیوتن را خبر از قاعده ی عشق دهید!

سیب در منطق عشاق، نیفتد به زمین

مهشید ملکی زاده



دستِ بغض و اشک را دیدم که در یک کاسه بود

نقششان در ناخوشی از ابتدا تعیین شده


اولی راه نفس می بست و دوم راه دید

ای دو صد لعنت بر این همدستیِ نفرین شده

مهشید ملکی زاده



غیرتم بالا زده! یلدای مویش مدتی ست

در غزلهای رقیبان خودنمایی می کند


بی نیاز از خط خطی های منِ شاعرنماست

چون که در شعری دگر، فرمانروایی می کند

مهشید ملکی زاده








تاریخ ثبت اشعار : 1398/10/27





سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد









بدتر است

دلبر که رفت، دلشدگان را خبر کنید!

جان کندن از وفاتِ به یکباره بدتر است


گاهی زبان به قصد جفا باز می کنی

زخم زبان ز ترکش خمپاره بدتر است


فریاد اگر که آدم ناکس امین توست

هشیارِ پست از آدم می خواره بدتر است


حسرت نخور که چین به جبینَت نشسته، چون

دل مردگی ز پیری رخساره بدتر است


دوری کن از رفیق ریاکارِ اهل رنگ

یارِ دورو ز دشمن بدکاره بدتر است


شوهر نکن به آدم بی ارزش و خسیس

مرد کنس ز مفلس بیچاره بدتر است


از ناگهان شنیدنِ اخبار بد بترس

یکبارگی از عادت همواره بدتر است


گر روزه ات به عمد و رضا خورده ای که هیچ!

امّا بدان، ندادنِ کفّاره بدتر است


مهشید ملکی زاده

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/27











تلنگر


آمده در کنج فالم، آیه ی چشمان تو

کاش می دیدم خودم را در ته فنجان تو!


در دهِ آباد قلبم کدخدایی می کنی

کارتن خوابم ولی، در گوشه ی تهران تو


لا به لای اسم تو گاهی تکلّم می کنم

نامِ من ای کاش باشد، بین یک هذیان تو


در خیالم می گذارم سر به روی شانه ات

این سری که سالها بوده ست بی سامان تو


دل هدف، چشمم هدف، قلب و سر و جانم هدف

جان و چشم و قلب و سر، تقدیمی پیکان تو


گرچه دلخونم ولی با این همه گاهی فقط

یک تلنگر می زنم با شعر بر وجدان تو


مهشید ملکی زاده

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/27








از راه که آمدی


از راه آمدی  دل هفت آسمان تپید

آن شب به خاطر تو دلم بی امان تپید

_لطفا دو چای، روی همین میز روبه رو

لب باز کردی و دل ِصد استکان تپید

زیر و بم صدای تو انگار برق داشت

تووی رگم دویدو زمین و زمان تپید

باران؟ نه ؛ آفتاب ؟ نه ؛ اصلا چرا دروغ

روح من از طراوت رنگین کمان تپید

در هر ستون مخفی قلبم قدم زدی

با هر طنین گام تو نصف جهان تپید
 
این جا دلی ست لحظه به لحظه بخاطرت

مثل مناره در نفس اصفهان تپید

"هرگز نمیرد آنکه دلش ".با شنیدن

هر نغمه از الهه ناز بنان تپید

من شاعری شدم که بدون تو گاه گاه

شعری رسید و جای دل او  زبان تپید



وحیده تقی پور شاهشکوهی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/25








هر جا که می روم

آواره می کنی ودلم مبتلای توست

شیرین تر از تمامی دنیا بلای توست


یک سیب در هبوط تنم جان گرفته و

صد نقطه چین میان من وچشمهای توست


" تو باتمام حادثه ها فرق می کنی"

نا ممکنی که جرات امکان برای توست


ازتو فرار می کنم اما چه حکمت است

هرجا که می دوم همه جا جای پای توست


شیطان نبوده ای که ببینی چه می کشد

عصیانگری که خیروشرش هم به پای توست


بغضم که در درون خودم آب می شوم

تا نشنوی که داغ دل از های های توست


در من غروب می کنی ای آفتاب من

اما طلوع هر سحراز ابتدای توست


آتشفشان وسیل که باشی ، هنوز هم

فرقی نمی کند، نفسم در هوای توست




وحیده تقی پور شاهشکوهی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/25








به نام عشق


نفس گرفته و دل تنگ وعمردر گذراست

چه آسمان سیاهی ! که ابرپشت دراست


امید برگ وبری نیست، خسته مان کردند

زدم به جنگل ودیدم که دستها ، تبراست


شبیه جمعه ی ابری شده ست ، تقدیرم

دلم همیشه ازاین آسمان، گرفته تراست


به نام عشق ، مرا گوشه ی دلت بنویس

پرنده ای که عقب مانده وشکسته پراست


به گوش هیچ کسی، ناله های من نرسید

به من که می رسدانگارگوش شهرکراست


طناب دار مرا ، دست عشق ، می بافد

دل شکسته ی من ناگزیر از سفراست


مرا نبیین ، که به روی زمانه می خندم

هنور جان من از آتش تو، شعله ور است


به انتظار بمان " صبح دولتت  بدمد "

به قول خواجه "هنوزازنتایج سحراست"




وحیده تقی پور شاهشکوهی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/25









پر از حادثه


آسمان، بارش چشمان مرا درک نکرد

فصل خورشید ،زمستان مرا درک نکرد


هی غزل خواندی و پاییز دلم شاعر شد

دستهایت تب دیوان مرا درک نکرد


خواستم در قم چشم تو مشرف باشم

هیچ کس ،آتش پیمان مرا درک نکرد


با نگاه تو پر از حادثه ام باور کن!

‌پلک در بند تو زندان مرا درک نکرد


چشم گریان من و گوشه ی زندان به دَرَک!!!

عشق هم حال پریشان مرا درک نکرد


بین هر سجده میان من و معبود تویی!

کفر،اندازه ی ایمان مرا درک نکرد


(همه گفتند نرو ،رفتم و نشنیدمشان)

رود هم قدرت طغیان مرا درک نکرد


کاش می شد همه ی عمر کنارم باشی

آرزو؛ میل فراوان مرا درک نکرد


مرگ بعد از تو غزلواره ی شیرین من است

زندگی خستگی جان مرا درک نکرد




وحیده تقی پور شاهشکوهی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/25






تنها برای تو


پروانه وار بال زدم در هوای تو

مردم هزار مرتبه تنها برای تو


سر می زند به صخره به شوق تو دفترم

پرکرده است اسکله ها را صدای  تو


آرام خیره می شوی و غرق می شوم

در تیله های قهوه ای چشمهای تو


دریای من بخند که این ساحل عبوس 

مهمان  شود به روی تنش رد پای  تو


با من یکی شدی و در آیینه با خودم

هی حرف می زنم همه ی شب بجای تو


آه ای طلوع ‌ِ پاک ترین آرزوی من

دارم غروب می کنم  از ابتدای تو


یک لحظه هم نمی شود این نیز بگذرد

وقتی درون خانه نپیچد صدای تو



وحیده تقی پور شاهشکوهی

تاریخ ثبت شعر : 1398/10/25










خانم وحیده تقی پور ( شاهشکوهی )



- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و

- تحصیلات : کارشناس روانشناسی عمومی

- متولد : 1358/09/06

- مدرس فن عروض و قافیه

- آرایشگر

- مدرک تخصصی تجوید  عالی  و مفاهیم قرآن 

- مشاور خانواده

- مشاور سلامت پوست و مو




جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا  کلیک کنید






مختصری از زبان شاعر :


به خاطر شغل پدرم ( رئیس سر جنگلبانی استان خراسان ) در مشهد مقدس به دنیا آمدم بعد از دورانی خیلی کوتاه به بندرانزلی که همجوار روستای  پدریم شفارود - رضوانشهر بود ساکن شدم   
با پدری استاد در حیطه ادبیات و شعر پا به دنیای هنر  وشاعری گذاشتم
و از کودکی با ادبیات شاعرانه آشنا شدم
تحصیلات را تا مقطع کارشناس روانشناسی عمومی ادامه دادم 
من به قالب خاصی در شعر معتقد نیستم و معتقدم شعر و احساس شاعرانه خودش قالب خود را دربیان پیدا می کند
از این رو در اکثر قالبهای شعری، شعر سرورده ام
غزل
مثنوی
چهارپاره
رباعی
نیمایی
سپید
وپریسکه .

مجموعه با نام "شعر تنها سلاح شاعرهاست" از نشر ایلیا
گلچینی از اشعارم در سال ٩۶ به چاپ رسید
و مجموعه غزل و چهارپاره و مجموعه ای رباعی
در دست چاپ دارم









در امتداد آیینه - به قلم  زهرا شادباش


برای آخرین بار می نویسم
فکر می کنم، خیره می شوم در نهایت دندان تیز می کنم و قلمم را به دست می گیرم نمی دانم کدام واژه از واژه ی دیگر تیز تر است تا پیوند بین تو و سنگدلی را از ریشه جدا کند.

به خودم قول داده بودم کسی که تحقیرم کرده را فراموش کنم اما درست لحظه ای که صدای قچ قچ موهای مشتری لابه لای انگشتانم  به گوش می رسد باز فکرت به سرم می زند.

دوست داشتنت را پنهان می کردم، از تویی که آنقدر زیرک بودی که از حالت اخم های بی بخارم می فهمیدی هر بار که می بینمت برای چشم هایت چقدر می میرم اما به ناچار به یک غرور پوشالی وانمود می کنم ؛
مشتری سر صحبت را با گرانی و نرخ دلار باز می کند در همان چند ثانیه کاسه ی صبرم لبریز می شود و می خواهم قیچی را بر سرش فرو کنم و داد بزنم آهای.لعنتی مزاحم افکارم نشو ،  صدای فحش ها در سرم زوزه می کشند.
 نفسم را با حرص به بیرون فرو می فرستم ، موهای سرش را دوباره شانه می زنم با لبخندی می گوید : ماشالا همه ی آرایشگرام خوشگلن

زورکی هم که باشد لبخند گرمم را به صورت خیره اش می پاشم.

آخ، آخ دستم دستم را بریدم، دیگر دست خودم نیست هر وقت کسی تعریفم را می کند از خشم می خواهم خودم را به در و دیوار بکوبم و  گِلیم طلایی آویزان بر سرم را ریسه ریسه قیچی کنم تا دیگر غصه ی زیبایی که قدرش را ندانستی و هیچ از آن ندیدی را نخورم و نخورم .

مشتری با حالتی متعجب به چشمانم خیره می شود .

مضطرب می گوید : خدا مرگم بده لیلی خانوم چی شد ؟!

لیلی. وای لیلی. باز از کسی جز تو اسمم را شنیدم،

نفس عمیق می کشم و دستانم را خشک می کنم و به سراغ موهایش می روم و بالبخند می گویم پیش می آید دیگر .

بعد از آن نگاهی به آیینه می کند و از خودش راضی با تشکر و لبخند بیرون می رود .

الان بهترین فرصت است تا جلوی سکوت آیینه ها را بگیرم صدای  موزیک را زیاد می کنم و دست هایم را پشت سرم می گذارم  با تو دارم حرف می زنم اما با صدای خواننده ی محبوبم :

یه روزی عاشقم‌ می شی
نمی فهمی کجا میری
توهم دلواپسم می شی
تو هم دلشوره می گیری
وقتش رسیده.

همت کن لیلی، شال و کلاه کن برو ، برو پیشش

آخ کاش انجام دادنش هم ساده بود روی زمین می افتم جای یقه ات کف زمین را می چسبم و به زمین سیلی می زنم من .  دلم می خواهدت، چرا نمی فهمی
چرا دوستم نداری چرا؟

مثل بچه ی بی سرپرستی که به یک خانواده ی پولداری می رسد به تو پناه آورده بودم تو نقش پدر نداشته ام را بازی نکردی نقش برادر زندانی ام را هم همینطور، تو فقط نقش عشقم را برایم داشتی وقتی که می گفتی لباس هایت را بپوش تا برویم دربند و کبابی به رگ بزنیم

کاپشن چرمت را همانند مدلینگ های هالیبودی می پوشیدی و وقتی ته ریش می گذاشتی دلم تا در بند برایت می رفت .
بلند می شوم نسکافه ی داغم را روی لیوان بزرگ طرح شده با آبرنگ های بنفش و صورتی ام می ریزم دنبال قاشق کوچک برای هم زدن می گردم تمام کابینت ها را زیرو رو می کنم فقط همان یک قاشق کوچک را در آرایشگاه داشتم .

یک سال و چهل و هفت روز است که دیگر هیچ چیز سر جایش نیست حتی قاشقی برای هم زدن نسکافه
هه ببین زیر کابینت افتاده

صدای دستگیره ی در را می شنوم مشتری است

یه قُلُپ دیگر از نسکافه را می خورم و پیش بند قرمزم را رو به آیینه می بندم .

به تصویرم در آیینه لبخند می زند و می گوید:

یک سال و چهل و  هفت روزه موهامو  کوتاه نکردم واسم کوتاه می کنی.؟



نویسنده : زهرا شادباش

تاریخ ثبت داستانک : 1398/11/06






ساز

به تو می رسم آخر هر خیال

به تو می رسم  آرزوی محال

توای که تو تقویم دنیای من

شدی لحظه ی خوب تحویل سال



تو رو توخیالم بغل می کنم

تو با یادتم دلبری می کنی

بزن تا برقصم بزن نازنین

تو با  ساز پیغمبری می کنی


صدات حال خوب جهان منه

تو آرامشی تو رگ و روح من

دوباره برای دل عاشقم

بیا توو خیالم بخون و بزن

رگ خواب من توی مشت توئه

می تونی منو سحر وجادو کنی

فقط کافیه که بخونی برام

تا دست دلم رو خودت رو کنی


حواسم به خیلی چیزا جمع نیس

منو پرت کردی تو از مرحله

یه دنیا ازم دوری اما بدون

تو دوست دارم از این فاصله


اگه فاصله ات سال نوری بشه

دلم متهم به صبوری بشه

تو رو دوست دارم  اگه تا ابد

فقط قسمتم از تو دوری بشه


تو رو توخیالم بغل می کنم

تو با یادتم دلبری می کنی

بزن تا برقصم بزن نازنین

که با ساز پیغمبری می کنی


سیده سارا نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/05





قرار آخر

قرار آخرمان را چه خوب یادم هست

قرار آخرمان نیمه های بهمن بود

قسم به لحظه آخرکه خوب می دانی

هرآنچه را که شکستی غرور یک زن بود


به آن سکوت غم انگیز و سردمان سوگند

به برف های نشسته به کوچه بن بست

و آن خدای بزرگی که دوستش داریم

که زندگی پس از تو برای من مرگ است


تمام ثانیه ها در سکوت جان می داد

قرار آخرمان  سرد بود  وباد می آمد

از آن نگاه غریبانه، تلخ خندعجیب

ازآسمان و زمین، انجماد می آمد


شبیه من شده بود آسمان پهناور

به جای گریه فقط آه سرد می بارید

چه روزسرد و غریبی میانه ی بهمن

قرار آخرمان بود و درد می بارید.


سیده سارا نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/05











به انضمام خودم

عبور می کنم آهسته از تمام خودم

تو را از اول قصه زدم به نام خودم


غزل سرودم از احساس ناب با اینکه

برای چشم تو گفتم ولی به کام خودم


کمین نشسته ام  اینجا که باز برگردی

که ماهرانه بیاندازمت به دام خودم


چگونه با چه زبانی؟ میسّر است  اصلا ؟

به جمله ای بشوی کودکانه خام خودم


توهم  به ریش من بی  نوا بخند اصلا

منی که گم شده ام در پس کلام خودم


خودت بگو چه جوابی برای من داری

که بردی از من خود را به انضمام خودم.


سیده سارا نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/05





عشق

تو فقط می رسی به ذهن من و

می بری ام به جنگ قافیه ها

شعر گفتم  تو را هزاران بار

خواندمت ازتمام زاویه ها


وصف کردم که خوب می گنجی

توی هر وصف و حال و تعریفی

این من گیج و گنگــ بی تکلیف

از  توکه اصل هر چه تکلیفی


لای خط های دفترم  تا شب

می خرامی تو با تمام قوا

یک به یک واژه ها به صف هستند

روی  هر خط به احترام شما


من فقط گریه می کنم  اما

کارشان را بلدشدند  انگار

واژه های که همدمم شده اند

از سر ذوق یا نه! از  اجبار


بغض من جوهر دوات خودم

باز بر گونه ام روان شده ای

سالها می شود که لالم و تو

با وجودت  مرا زبان شده ای


دفترم را ورق بزن شاید

شعر دیگر  مرا صدا بکند

غزلی با تمام حس و خیال

درد من را کمی دوا بکند


آخرش فال عاشقان هستیم

من و تو  در میان این اشعار

قاتل جسم و روح و احساسم

می شوی با تمام حجب و وقار


کاش می شد درون این دفتر

خنده های تو را  بگنجانم

بچکانم  کمی به روی غزل

زندگی را دمی بخندانم


یا تو را با صدای زیبایت

بین اشعار تازه جا بزنم

تا بماند همیشه آن را بعد

توی دفتر یواش تا بزنم


کاش سوی چراغمان درشب

برق چشمان توسی ات باشد

یک شب اینجا و توی این خانه

عشق جانم عروسی ات باشد



سیده سارا نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/05




تقلا

توخودت را به هر دری زده ای

مثل یک مرغ بال و پر بسته

دوست داری دوباره پر بکشی

از تقلا نمی شوی خسته


دوست داری که آن خیابان را

در خیالت دوباره طی بکنی

آن همه حسرتی که می خوردی

بخوری و دوباره قی بکنی


مثل مستی ملول ولایعقل

توی شعرت تلو تلو بخوری

از نگاهی که برده جانت را

خنجری تیز از جلو بخوری


بکشی دست روی احساست

گره از بغض کهنه وا بکنی

بر بلندای خاطره اینبار

همه ی شهر را صدا بکنی


بعد از این طول راه را  تنها

از خودت تا خدا وجب بزنی

بد بشوی بین راه و برگردی

به خودت بازهم رکب بزنی


دوست داری دوباره برگردی

بر سر خط عشق و بی عاری

بدری پیله را و پر بکشی

فارغ از ترس و آبرو داری



سیده سارا نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/05








جمعه

چقدر جمعه دل انگیز می شود اینبار

چقدر کش نمی آید  غروب  لاکردار


و برخلاف همیشه چقدر  می چسبد

سکوت و پنجره وقهوهای بی سیگار


چه لذتی  دارد انتظار آن کس که

همیشه برده از آیینه ی دلت زنگار


در ازدحام خیابان خالی از مردم

برقص شوق بیایی رها و کولی وار


قبول کن که بهاری و  باز برگشتی

در آستانه ی این فصل گرم و آتشبار


اگرچه آمدی اما همیشه می ترسم

کنار آبم و لب تشنه مثل بوتیمار


به آسمان نگاه تو چشم  می دوزم

ببار بر سر من هفته ای فقط یک بار



سیده سارا نژاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/05









خانم سیده سارا نژاد



- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- تحصیلات : کارشناس ادبیات و علوم انسانی

- متولد : 1367/06/27

- دبیر ادبیات فارسی - ویراستار






جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا  کلیک کنید






مختصری از زبان شاعر :

رشته تحصیلیم ادبیات هست و از سن نه سالگی به استعدادم در نوشتن شعر موزون پی بردم  ولی جدی نگرفتم و اعتماد به نفس انتشار شعرهامو نداشتم چون به شدت کمرو هستم تا حدود سه سال پیش به عضو یک گروه تلگرامی شعر شدم و شعری فرستادم که خیلی مورد تشویق قرار گرفت و کم کم تصمیم به فعالیت جدی گرفتم  و شروع کردم

من اصالتا لر هستم لر لرستان شهر،خرم آباد اما بزرگ شده و ساکن تهران







مرداب

تازگی ها غنچه ی احساسِ من شاداب نیست

نیمه شب ها بر تنِ چشمم لباسِ خواب نیست


سهمِ من از عاشقی جز مرگِ احساسم نبود

گاه سهمِ ماهی از دریا بجز قلاب نیست


خسته و طوفانی ام، در خویشتن پیچیده ام

دل به دریایم نزن، جز ورطه ی گرداب نیست


بی وفایی دیده، حتما عشق را پَس می زند

برگِ خشکیده برای قطره ای بی تاب نیست


زندگی با او فقط یک اشتباه محض بود

جای نیلوفر درونِ خانه ی مرداب نیست!


رقیه نوری پور

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/04









آقای عبدالحمید بنی اسدی


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- تحصیلات : کارشناسی ارشد حقوق جزا و جرم شناسی


- متولد : 1371/03/17


- تخصص در زمینه سرودن شعر و داستان و همینطوره ارائه مشاوره حقوقی به دیگران


جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا  کلیک کنید





آثار ادبی چاپ شده :


1_کتاب ما صد و چهار نفر ، سال ۹۶، انتشارات نسل روشن

2_ کتاب واژه های کاغذی، سال ۹۸، انتشارات شانی

3_ چاپ شعر در رومه های طلوع، سایه ، ابراز، کلک زبان و .




مختصری از زبان شاعر :


به نام حق

خب من سال ۷۱ در شهر کرمان به دنیا اومدم . مثل اکثر ادما رفتیم مدرسه، همون سال اول دبستان شاگرد اول شدم . درسم خوب بود. تو دبیرستان به خاطر همین شاگرد اولی، یک ساعت مچی هدیه گرفتم که هنوز با گذشت سالیان سال هنوز اون ساعت دارم. سال ۸۹ بود با رتبه ۶۰۰ در رشته حقوق دانشگاه بیرجند پذیرفته شدیم . ۴ سال رفتیم خراسان جنوبی با معدل الف فارغ التحصیل شدیم. سال ۹۳ ارشد قبول شدیم این دفعه شمال کشور .دانشگاه گیلان . خب سفر از کرمان به رشت سخت بود ولی ما طالب علم بودیم و رفتیم‌.سال آخر کارشناسی ارشد .آزمون دکترا شرکت کردم و مرحله اول قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم از طرف دانشگاه های سراسری ولی خب مقاله و پایان نامه ام هنوز آماده نبود، رد شدم .دیگه دکترا رو بیخیال شدم رفتیم سربازی در شهر زیبای اصفهان . در رابطه با شعر اولین شعرم سال اول دانشگاه در سن ۱۸ سالگی سرودم .اون زمان شعرهام تو کلاس درس برای اساتید و دانشجو می خوندم .سال ۹۶ و ۹۸ دو کتاب شعر مشترک به اسم" ما صد و چهار نفر" و "واژه های کاغذی" چاپ کردیم .
در رومه و نشریات مختلفی نیز شعرهام چاپ شده است .





قاب تصویر

گاهی هوای روزها بد جور دلگیر است

گلواژه ی احساس من با شعر درگیر است

خوابی که هر شب می پرم از آن بدون تو

ماهیّتِ کابوس های نیمه تعبیر است

آن روزهای بی قراری کاش بر می گشت

امّا. چرا؟.حالا برای گفتنش دیر است

دیگر مرا در ذهن گلدانها تصورکن

وقتی نگاهم شاهد حسی نفس گیر است

ای کاش برمی کشتم از این تلخ کامیها

در گوشه ی وابستگی پایم به زنجیر است

باید که حالَت انتخابم را عوض می کرد

تصمیم هایم دائمآ در حالِ تغییر است

آهی ز حسرت بر تنِ آیینه می پاشم

این گوشه ای از خاطرات قابِ تصویر است



فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/13






عوض شدست

این روزها حال ِ، هوا هم عوض شده‌ست

از بغضها، طرز صدا هم عوض شده‌ست

معبودِ کعبه ها و کلیسا و دیرها

یعنی خلاصه اینکه خدا هم عوض شده‌ست

تا کِی به سرنوشت، عَبث اقتدا کنیم ؟!

فتوای قوم اهل ریا هم عوض شده‌ست

با زخم های پنجره تا آسمان درد

دستان فصل سرد دعاهم عوض شده‌ست

وقتی هوای خانه ستم می کند به من

شاید درون خانه فضا هم عوض شده‌ست

شمعی برای مردن پروانه ها نسوخت

از روزگار، رسم وفا هم عوض شده‌ست

بغضم گرفته از غم این شعر ِلعنتی

وقتی که ذات قافیه ها هم عوض شده ست

جان داد این زمانه ولی مرگ را ندید

شاید سُرنگهایِ هوا هم عوض شده ست



فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/13





بلد باشی

باید تو هم پا پس کشیدن را بلد باشی

مانند آهویی رَمیدن را بلد باشی

در پیله هایت دورخود هی تار می بندی

پروانگی کن تا پریدن را بلد باشی

هر روز زخم تازه ای جا ماندِ بر قلبت

امروز باید دل بُریدن را بلد باشی

با دستهای روزگار و این غمِ بسیار

باید کمی طعمِ چشیدن را بلد باشی

گاهی اگر سَر میرَوَی ازحال دلتنگی

دلواپسی را، دل خریدن را بلد باشی



فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/13






هر شب

"تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب"


شبی با اشتیاق تازه ای سوی تو می آیم

و از این عاشقی شوری به دلها می کنم هر شب


غمی در تنگنای سینه ام فرمانروایی میکند امّا

به لبخندی دلم را خوش به فردا می کنم هر شب


اگر افسانه ی مجنون شود این عشق باور کن

تو را عاشقترین مجنونِ لیلا می کنم هر شب


دلم را پَس زدی این روزها هرچند باکی نیست

سَرِ عشقِ تو با این دل مدارا می کنم هر شب


هراسان از تمامِ لحظه های بی تو بودنها

نگاهِ خسته ای گاهی به دنیا می کنم هر شب


فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/13










خانم فاطمه (فاطیما) ایمانی


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- تحصیلات : لیسانس کامپیوتر

- متولد : 1361/01/05

- تخصص : رایانه _ تدوین


جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا  کلیک کنید






مختصری از زبان شاعر :


برای من، فاطیما ایمانی، شعر یعنی زیستن در کلمات، نفس کشیدن در فاصله‌های متن.
 مثل همه روز تولدی دارم و قدری سواد ِ الفبا، شعر اما برایم یعنی تداوم وجود و زندگی؛ در شعرهایم می‌زیَم، رشد می‌کنم و می‌بالم.
 تعامل ِ کلمات و سکوت، از خون و نفسم شکل می‌گیرند تا شعری که زندگی‌ست آواز ماندگارش را سر دهد.


همین.، و باقی را در شعرهایم بجویید.












می خواهم چکار

در شب عاشق شدن ها نور می خواهم چکار

با سرود عاشقی سنتور می خواهم چکار


با حریرِ دلنشین ِشعر می رقصانی ام

در کنارت من دف و تَنبور می خواهم چکار


می نوازی ساز ِناکوک ِدلم را روز و شب

تا تو باشی من دلی مهجور می خواهم چکار


تو کلید ِصحنه ی موسیقی نت های من

من رباب و نرگسو هاشور می خواهم چکار


هم ردیف ِگوشه ی موسیقی شهناز و ناز

من نوای دلنشین شور می خواهم چکار


خوبِ من این روزها دائم مرورَت می کنم

در غیابت وصله ی ناجور می خواهم چکار
 

تا که مستم از هوای لحظه های بودنت

 در پی هشیاریم انگور می خواهم چکار


در مَصافِ عاشقی مقتول چشمانت شدم

با نگاهت قتل بی منظور می خواهم چه کار


در حقیقت تو نزن تیر مخالف به تنم

گر بمیرم عشق را در گور می خواهم چکار؟



فرشته گلدوست طالکوئی

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/13







تبعید

بغ کرده ام

خالی خانه

خانه ی بی تو

پنجره ای

در داغ تابستان

نفس سرد خانه

سر به شیشه می کوبد

بغ کرده ام

نفسم "ها "  ندارد

دم می شود

بازدم ندارد

سر می روم  از حوصله ی شهر

تبعیدِ خانه می شوم

چای جوشیده

نان کپک زده

چکُ

چکُ

چک

آب سر می رود

از حرف های نشسته ی هر روز

خاطره های چرک مرده

تن لباس ها را لک کرده اند

سر می روم از حوصله ی خانه

تبعید رخت خواب

بیداری نمی رود

خواب نخواهد آمد

هنُ

هنُ

هن

ماه است

که جسم تکیده اش  را

از ریسمان شب بالا می کشد

از کمر کش کوه

به سینه ی آسمان

ابری هرزه رویش را پوشاند

آویز ستاره ای

به ماه نمی رسم

از حوصله ی شب سر می روم.


فاطمه (فاطیما) ایمانی

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/19








منجی

منجی ؟!

منم

جان ِ من ظهور هیچ منجی را کفاف  نخواهد داد

منجی منم.

به خوابی چون اصحاب کهف درافتادم

تا بر نخیزم هیچ قیامی نخواهد شد

هیچ ظهوری نخواهد بود

منجی منم

چون جنینی در بطن خویش بخواب رفته ام 

ظهور خواهم کرد

از پس دردها

نه از غاری

نه از پس کوهی

یا از سینه ی آسمان

شعله نخواهم بود بر درختی خشک

که از بُن استخوان هایم

متولد خواهم شد

ظهور خواهم کرد .


فاطمه (فاطیما) ایمانی

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/19







خون خواهی

خونِ من گسترده

بر دامانِ آسمان نیلی

تو گویی فلق

خورشید خواهم شد

آن هنگام که در سینه ی آسمان باشم،

خونِ من گسترده

بر دامانِ اسمان کبود

تو گویی شفق

مهتاب خواهم شد،

خونم را

از دامانِ آسمان بر خواهم چید 

خونِ من بر گردن تو نیست

بر گردن من است

چنانکه نیشتری فرو کرده ام

در شاهرگ هستی ام

به دست های لرزان آسمان

خون من بر گردن آسمان است

آن زمان که صورت خود از خونِ من گلگون می کند،
 
من

فلقم

شفقم

قل اعوذُ برب الفلق

خونِ من بر دامان آسمان است .


فاطمه (فاطیما) ایمانی

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/19





بی نام

روی هیچ دیواری

تصویری از صورتم 

نخواهند کشید

نامم بر کوچه و خیابانی

ماندگار نخواهد شد، 

هرگز

من!

شهیدِ جنگ های بی نامم

درون لباس هایم زندگی می کنم

و در کفش هایم راه می روم
 
عبور می کنی هر لحظه

و رد نگاهم در تو

ماندگار خواهد شد

نگاهی در من جا نخواهی گذاشت

تو را نمی شناسم

مرا نخواهی شناخت

چون خونِ میان رگ هایت

به تکرار من ناچار

چون طپش هایی مدام 

آنگاه که در تو  بایستم

از من می روی

و چقدر دیر شده

وقتی شن ها بفهمند

دریا ترک شان کرده .



فاطمه (فاطیما) ایمانی

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/19





تعهد

یه آتشفشان توو گلوم لازمه

چشامو ببندم بکوبه غمو

یه ساله که میلغزه بغضِ گلوم

تو رفتی و من غرقِ بارونَمو



تو رفتیو این خونه زندون شده

یه آدم توو تنهایی حیرون شده

نمی دونم این فاصله از کجاست

که سهمم ازت بویِ بارون شده



نمی دونم از چی باید بگذرم

درست لحظه ای که گذشتی ازم

هنوز عکس تو روی میزِ منه

کسی که نمی پرسه حالی ازم



با اینکه دیگه سهمی از تو ندارم

هنوزم به یادت تعهد دارم

توی خونه ای که پر از عطرته

مگه می شه ابر باشه و من نبارم؟



تو رفتیو این خونه زندون شده

یه آدم‌ توو تنهایی حیرون شده

نمی دونم این فاصله از کجاست

که سهمم ازت بوی بارون شده




زهرا شادباش

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/19





تنهایی

رفت و شروع قصه ی عشقم تباه شد

احساسِ پا به ماهِ دلم، زا به راه شد!


وقتی که ذره ذره ی من گُر گرفت و سوخت

آغوش او برای رقیبم پناه شد


آغاز قصه پای تلاشم به سنگ خورد

هر تکه ام شکسته و لبریزِ آه شد


روی مسیر زندگی ام، ردِّ خستگیست

عمرم خرابِ حسرتِ یک تکیه گاه شد


تنهایی ام هزینه ی دل بستنم به اوست

"مفهوم عشق" پیش دلم روسیاه شد!


رقیه نوری پور

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/19






چشم انتظار 

این اشک ها بعد از تو نامش آبشار است

گاهی شکستن اقتضای روزگار است


افتاده از چشم کسی- باید بداند

بیهوده بر برگشت خود امّیدوار است


ما آمدیم از نسل دنیای موازی

وصل من و تو وصلت ریلِ قطار است


گفتی که خورشیدی و من ماهم، ولی حیف

این رابطه بر دوری از هم استوار است


امشب دوباره درد دل با ماه کردم

اشک ستاره قصه ای دنباله دار است


این چشمها را باز بگذارید در گور

این چشم بعد از مرگ هم چشم انتظار است



فاطمه اتحاد

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/19




قلم

قلم را تو

به دستانم سپردی

وقتی که نگاهت در ماورای

ذهنم‌ماندگار شد

من با قلم بیگانه بودم

حرکت ِ زُلفان تو‌

در مسیر بادهای موسمی

به جریان انداخت قلمم را

قلمم بی رنگ‌ بود

بی جوهر

سرخی خون ِ لبانت

شد جوهر قلمم

و چشمانت خود

کتابی ست

که هنوز نگارنده ای ندارد


عبدالحمید بنی اسدی

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/25







زندگی

کاش زندگی

پیاله ی شعری بود

که با هم می نوشیدیم

خرده نانی بود

که با هم می خوردیم

آبی بود

که در آن غسل

نجابت می گرفتیم

کاش زندگی

می خندید و

ما هم می خندیم

می رقصید و

ما هم می رقصیدیم

می فهمید و

ما هم می فهمیدیم!


عبدالحمید بنی اسدی

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/25




دیوانگی

دیوانگی ام را

به حساب چشمانم بگذار

که تو را دیدند و خواستمت

و قلبم که تمامت را

در خودش جای داد

و نفس هایم که برای تو می آیند

و آغوشم

که فقط تو را می پذیرد

و من آدم عاقلی هستم

که تو را دارم .


حمیدرضانوری آسکین

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/25









کوتاه بیا

بیا و کوتاه بیا

خودت را به من برگردان

و من را به خودت ببخش

بگذار در لحظه لحظه هایم

تو را زندگی کنم

بیا و کوتاه بیا

من معنی بلندای دوری ات را نمی دانم

و این کوتاه آمدنت را

به اندازه تمام عمرم بلند .



حمیدرضانوری آسکین

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/25






مادر

یادش بخیر سجده و قرآن مادرم
گل بوسه های آن لب خندان مادرم

یادش بخیر قهر و هیاهوی گم شدن
دنبال هم دویدن و گلدان مادرم

در لا به لای موی به هم چیده خم شدن
درلحظه های داغ پریشان مادرم

یادش بخیر کودکی و دوش هم شدن
یا پر زدن به خرمن دامان مادرم

وقتی نبود نیمه ی شبها خیال خواب
بودم فقط مزاحم چشمان مادرم

یادش بخیر کودکی و بوسه های او
یا رقص سرمه برتن مژگان مادرم

یادش بخیر دیدن موهای باز او
یاشانه های موی درافشان مادرم

تاتب تمام جان مرا می گرفت شب
تر می شدم  زگریه ی پنهان مادرم

یادش بخیر وقت نمازش دعا به لب
می گفتم ای که جان همه قربان مادرم

امشب که عالمی به خدا سجده می کند
من سجده کرده بر گل دامان مادرم


مریم پیروزیان

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/25








فریاد

هنوز می کشم از درد دوریت فریاد

مباد فکرکنی می برم تو را از یاد

به عهدهای تو دائم نمی شود دل بست

ولی هنوز به یاد تو می شوم دلشاد

تمام هستی خودرا به پای دل دادم

چنان بهارخزان دیده رفته ام بر باد

چقدر با تو بگویم حدیث دلتنگی

که سخت می کشدم بی شماره این غمباد

بگو به سنگ مزارم قلم زنند از عشق

و برسرش بنویسند " پای دل جان داد"

هنوز می کشم از درد دوریت فریاد

بگوکه بی تو جهانم به دام دل افتاد


مریم پیروزیان

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/25








عذاب سکوت

چه سالهاست تو را کنج قاب می بینم

سکوت سرد تو را چون عذاب می بینم


خیال دیدن رویت چه کرده با دل من

که بی شماره تو را من به خواب می بینم


هزار مرتبه می پرسمت زدوری و درد

ولی همیشه تو را بی جواب می بینم


چقدردوست بدارم تورا که بی تو هنوز

تمام فاصله ها را سراب  می بینم


هوای بودنت اینجا چنان قرارم برد

که حال روز و شبم را خراب می بینم


سکوت بشکن و گاهی بیا به دیدن من

که من سکوت تو را ناثواب می بینم


مریم پیروزیان

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/25








بی قرار

قدری بمان مقابل من تا ببینمت

درکنج خلوتی تک و تنها ببینمت


درچشم عاشقت بنشینم به سادگی

شایدکه سیر سیر سرا پا ببینمت


لیلا نبوده ای که بدانی چه می کشم

آیا رواست من به تقاضا ببینمت


گاهی بیابه دیدن این بی قرارخود

گاهی بمان که تا من لیلا ببینمت


یوسف ترین خلایق عالم تویی فقط

بایدکه چون دو چشم زلیخا ببینمت


هرگزخیال دیدن رویت نمی رود

از یاد من، بگو که کجاها ببینمت


حاشا نمی کنم که توراعشق ماندگار

حتی اگر که آخر دنیا ببینمت


مریم پیروزیان

تاریخ ثبت شعر  : 1398/11/25






دچار

ما هر دو دلگیریم ازین،

شب های سرد انتظار

از لحظه های مضطرب،

از لحظه های بیقرار

سهم من و تو حسرته

از زندگی، از روزگار


دستاتو از من پس نگیر

چشماتو از من بر ندار

دوری نکن از عاشقت

دنیامو اینجوری نذار

این خونه دلگیره برام

این لحظه ها تاریک و تار


می مونه تو دنیای من

عطر خیالت یادگار

احساس تنهایی نکن،

من با توام دیوونه وار

چشمامو بستم رو خودم

عاشق شدم بی اختیار


دنیا اگه ما رو نخواد

دنیا رو می ذارم کنار

این یعنی اوج خواستنت

این یعنی می مونم دچار

اونقد دچارم که خودم

می ترسم از پایانِ کار



نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/27





جا مانده

از تو در من غزلی مانده که گفتن دارد

شرح احساسِ تو هر لحظه نوشتن دارد

ای سفر کرده به آغوشِ غزل جاری شو

تا دلم عطر دل انگیزِ تو بر تن دارد

گفته بودی که هوا خواهِ من.اما نه

کُنجِ چشم تو خزان قصدِ نشستن دارد

روزگاری من و تو آینه ی هم بودیم

حال یک آیِنه احساسِ شکستن دارد

گاه گاهی بگُذر از دلِ تنگم،هر چند

دشتِ خشکیده مگر ارزشِ گشتن دارد

آنچنان میل به باریدنِ باران دارم

که دلم واهمه ی سیل گرفتن دارد

تا کجا شعر،تو را در دلِ من می ریزد؟!

تا کجا یادِ تو در شعر،شکفتن دارد

سر به بالینِ غزل،دست به دامانِ سکوت

چشمِ غمدیده ی بارانزده خفتن دارد


نوران شیرزاد

تاریخ ثبت شعر : 1398/11/27






جانان

تو در جانی و جانانی، چه عنوانی از این بهتر

به دل بنشسته ای جانا، چه مهمانی از این بهتر

به جرم‌ عاشقی خوردی، به دل حبس ابد یارا

بگو دیگر چه می خواهی، چه زندانی از این بهتر

چنان‌ شوقی به دل دارم، که وصفش را نمی دانم

که در فالم نمی گنجد، چه سامانی از این بهتر

مجال آید تو را گویم، ز راز دل شباهنگام

گشودی بر دلم کویت، چه اسکانی از این بهتر
      
     
سیده لیلا حسینی نصر

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06






تو نمی تونی بفهمی که اینو

تو نمی تونی بفهمی که اینو 

عشقی زورکی بدست نمیاد و

وقتی اصرار می کنی بمونه اون

هیچیو با تو دیگه نمی خواد و


آره هیشکی تو رو درک نمی کنه

آره هیشکی پای تو نمی مونه

اصن هیشکی جز خودت نمی تونه

قدر دیوونگی هاتو بدونه


تو نمی تونی بفهمی فاصله

گاهی وقتا لازمه توو رابطه

اونیکه فقط کنارت می مونه

تا تهش فقط رفیقِ فابِته


تو نمی تونی بفهمی که اینو

زندگی بدون عشقم می گذره

وقتی به تنهایی عادت می کنی

می بینی تنهایی هات قشنگ تره


تو نمی تونی بفهمی که اینو

هرچقدر خوبی کنی اضافی ای

تو یه استثنا باشی پیش همه

هنوزم برای اون تو عادی ای


آره هیشکی تورو درک‌ نمی کنه

آره هیشکی پای تو نمی مونه

اصن هیشکی جز خودت نمی تونه

قدر دیوونگی ها تو بدونه


زهرا شادباش

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06







سیم آخر

اگه کلاهِ تو قاضی کنی می فهمی

با همه خوب و بدِ تو آشِنام

حتی صد دفعه که آزارم بدی

با همه بد قلقیت کنار میام



تو به لجبازی که عادت می کنی

فرصتِ دلبریات زیاد می شه

وقتی یه جاهاییو تو کوتاه میای

چیزی که ما دلمون می خواد می شه


اخه کی دلبری هاتو بلده

واسه تو به سیمِ آخرش زده

هر چی خوبی می کنه نمی بینی

اخرش همون‌ می شه آدم بده


نرو توو فازی که تنها بمونیم

نذار توو خاطره ها جا بمونیم

بذار که با دلِ بی غم بمونیم

همیشه خاطر خواهِ هم بمونیم


آخه کی دلبری هاتو بلده

واسه تو به سیمِ آخرش زده

هر چی خوبی می کنه نمی بینی

آخرش همون می شه آدم بده


زهرا شادباش

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06





عشق ناب

مجنون که شور و حسرت شیدا شدن نداشت

هر دم دلی به معرض رسوا شدن نداشت

در دست او حواله ی عاشق شدن نبود

شاخه گلی به شوق شکوفا شدن نداشت

چون ملک دل به صحبت صاحبدلی فروخت

راهی به غیر از عاشق لیلا شدن نداشت

در موج حادثات شناور شد ای عجب

آن قطره ای که جرات دریا شدن نداشت

هر کس ز راه موعظه پندی به او بداد

گم گشته بود و رغبت پیدا شدن نداشت

در کوله بار او چو همه عشق ناب بود

باکی ز وحشت و غم تنها شدن نداشت



سیده لیلا حسینی نصر

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06






حدیث عشق

کمی بگویم از این حال خود برای شما

که هر زمان دل من بوده مبتلای شما

کجاست موسم دیدار و وصل روح انگیز

کنون که می شنوم بوی آشنای شما

عنان دل ز کفم رفت و خواب از سر من

کدام ساز بنوازم به پیش پای شما

بیا که زخمه ی سازم ز بیقراری دل

کند حکایت مجنون به سرسرای شما

قدم چو رنجه نمایی دوباره در بر من

تمام جان و دلم می کنم فدای شما


سیده لیلا حسینی نصر

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06






غفلت

آن ناله و افغان چو بر عرش خدا رفت

بس زمزمه ها کرده و همراه صبا رفت

هنگام سحر زمزمه ها از دل عشاق

با ورد سحر گاه به همراه دعا رفت

حاشا که به مقصد نرسد حاصل عمری

کز خامی و غفلت همه بر باد فنا رفت

قاصد چو فرستی تو به دلجویی معشوق

کان یار دل آرام دگر از شهر شما رفت

گفتم که به او حاجت ما را برسانید

گفتا برو ای شیخ که تیرت به خطا رفت

دانی که به حاجت برسد یا که شفاعت

آن کو به رهش صادق و بی رنگ و ریا رفت


سیده لیلا حسینی نصر

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06







منتظر

در مانده ترین عابر این ریل قطارم

در جاده ی تنهایی غم یکه سوارم

پیوسته به زنجیر کشد فکر مرا او

چون آهوی وحشی بنمودست شکارم

در حیرتم از این همه بیداد زمانه

چون در طلب خنده ی دل سیر خمارم

من چشم به راهت بنشستم که بیایی

ای نقش تو کمرنگ در این دیده ی تارم

برما نفرستی نه پیامی نه سلامی

عمریست خیال تو در آورده دمارم


سیده لیلا حسینی نصر

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06





دوست

در مقام دوست گر همراز باشی بهتر است

یک دمی با حال او دمساز باشی بهتر است

یک‌نصیحت گویمت بشنو فراموشش مکن

بعد هر پایان اگر آغاز باشی بهتر است

در نهایت در خوشی و ناخوشی ی روزگار

در پی هر آزمون ممتاز باشی بهتر است

بزم باشد صحبت از جانان بیاندازی وسط

شعر چون گویی غزل پرداز باشی بهتر است

در بیانت حرف حق گو جاودانت می کند

در کلامت ذرّه ای اعجاز باشی بهتر است


سیده لیلا حسینی نصر

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/06









خانم سیده لیلا حسینی نصر


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- تحصیلات : دیپلم خانه دار

- متولد : 1354

- سه تار نواز




لیست اشعار ثبت شده :


- دوست



مختصری از زبان شاعر :


متولد خراسان شمالی ساکن شهرستان سبزوار مهد شاعران و ادیبان و فیلسوفانی همچون حاج ملا هادی و شاعرانی همچون واعظ کاشفی و نویسندگانی همچون محمود دولت آبادی هستم در رشته ی ادبیات تحصیل کرده و به علت علاقه ی زیاد به شعر روی آوردم پس از ورود به دنیای مجازی با شاعران بسیاری آشنا شدم و اشعار زیادی را مطالعه کردم و همین امر موجب شد تا اشعارم را از تک بیت یا دوبیتی در حد غزل افزایش بدم امیدوارم با کسب تجربیات بیشتر و بهره گیری از اساتید ارجمند بتوانم بار علمی و ادبی خود را افزایش داده آثار بیشتر و بهتری تقدیم علاقمندان بنمایم.











خانم رقیه (آرزو) آذری فر


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- تخلص : آرزو

- تحصیلات : کارشناس ارشد ادبیات و زبان فارسی

- متولد : 1349

- مدرس عروض و قافیه




جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا  کلیک کنید



آثار ادبی چاپ شده :


- دلتا
- مقاله بلاغت در اشعارسه گانی
و ده مجموعه مشترک با شاعران معاصر





مختصری از زبان شاعر :

متولد تهران

افتخار دبیری زبان و ادبیات فارسی" به مدت سی سال " و تدریس عروض و قافیه را دارم و باید بگویم که :

‍ ازقماشِ اخوانم:

پیچِ باز چمدانم بشناسید مرا

تکمه ای بسته به جانم بشناسید مرا

در تقلای پریدن دلم آتش رادید

قفس سوختگانم بشناسید مرا

میله ها درتنم افسوس ندارند زبان

تا بگویند چه سانم بشناسید مرا

عابرم در خم گیسوی پریشانحالان

گم به راهی نگرانم بشناسید مرا

ذره ای نیستم از درد وجود آمده ام

هیچم ازهیچ ترانم بشناسید مرا

شاعرم؛ سیم نگاهی به دلم وصل کنید

از قماش اخوانم بشناسید مرا .


آرزو آذری فر





آستانه

اگر چه دوست فراوان و یار بسیار است

دلم گرفته و دارم فقط بهانه ی تو

در این هجوم بد آوار حجم بدبختی

بیا که سربگذارم به روی شانه ی تو

من آن پرنده ی در بند آسمان هستم

که بال می زنم اما به شوق دانه ی تو

کبوترانه به هر جا نمی روم هرگز

فقط گشوده کنم پر به آشیانه ی تو

تو شعرهای پر از استعاره ام هستی

من عاشقانه ترین شعر آستانه ی تو

سکوت های مرا واژه واژه عشق شکست

نشست بر شریانهای من  ترانه ی تو

زمانه تنگ گرفته است برجهانم تنگ

چه راه دور و درازی غم زمانه ی تو


علی اصغر محبی

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/07




سوال های بی جواب

بعضی سوالات از خدا پرسیدنی نیست

وقتی که می دانم زمان برگشتنی نیست

 حس امید از تار و پودم رفته است و

حتی برای عاشقی  هم روزنی نیست

جنگی میان عقل و قلبم درگرفته ست

همواره میبینم که در من دشمنی نیست

وقتی که می خواهد ببارد بغض ابرم

از روی قله می رود چون دامنی نیست

گاهی تو می دانی تهش یک مرگ سختست

دل می دهی با این که پیشت ماندنی نیست

مانند معتادی که یک بی خانمان است

جایی ندارم حال و روزم دیدنی نیست

دنیای شاعرهای عاشق را که دیدی

خورشید ما خورشید گرم و روشنی نیست


علی اصغر محبی

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/07





کهکشان

تو کهکشان بودی من از سیاره هایش

تو زله بودی من ازآواره هایش

تو جنگ تحملی شدی توی تن من

در من فقط جا مانده از خمپاره هایش

شهری عزادارم که بعد از رفتن تو

چسبیده رنگ تیره بر دیواره هایش

میدان شهری که تو را در خاطرش داشت

بیچاره تر گشته همه بی چاره هایش

در حوض آبی که پر از ماهی تُنگیست

خون می چکد از داخلِ فواره هایش

امواج دریای غمت کشتی شکستند

حالا فقط جا مانده تخته پاره هایش

من خسته ام از غصه های اینچنینی

تاوان عشق ات مانده با کفاره هایش

علی اصغر محبی

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/07





باغ گیلاس

جامانده پیشم عطر گلهای تنِ تو

دیدی شُکوفه می زند پیراهنِ تو

در باغ گیلاسی که همرنگ لبت بود

لب های من قرمز شده با چیدنِ تو

کاجم  کنار بید مجنون تو روئید

دیوانه تر شد با تو و رقصیدنِ تو
 
شب می رسد با گردش سیاره ی ما

دلتنگ گرما می شوم با رفتنِ تو

یادت نمی آید چگونه رفتی از من؟

با گریه می گفتم منم، آری، منِ تو

در شهر غربت دیدمت از من گذشتی

بعد از تو پوسیدم گناهش گردن تو



علی اصغر محبی

تاریخ ثبت شعر : 1398/12/07







ندارمت

این چندمین شب است کنارم ندارمت.

در یک جهان سکوت که دارم ندارمت

صبرم تمام و طاقت من طاق شد ولی

افسوس ای تمام قرارم ندارمت!

بی فایده ست هر قدمم توی شهر، چون

هرجای شهر پا بِگُذارم، ندارمت!

تا کی فقط شماره کنم روز بی تو را

تا چند سال هی بِشُمارم ندارمت؟

کارم شده همین که در این خانه ی خراب.

بر آجر آجرش بنگارم ندارمت .

یا مثل گرگ خسته دلی، در سکوت شب

هردم ز خویش نعره برارم ندارمت

در بدترین دقایق پاییز مانده ام

وقتی که لا به لای بهارم ندارمت


خدیجه نصیری
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/13






شعرهای بی تفسیر

خنده هایی که بر لبانم هست، خواب هایی تهی ز تعبیرند

آه.این شعرها که می بینی، دردهایی بدون تفسیرند.

جز تویی که ربودی از من دل، چه کسی دین و مذهبم را برد؟

چه کسی هست علت اینکه شعرهایم دچار تکفیرند؟!

در سرم سوت می زند شعرم، در دلم گر گرفته این ابیات

واژه ها با صدای وحشی شان، در سکوتم شبیه آژیرند

زنده هایی درون من مردند، مرده هایی درون من جمعند

مرده هایی که بی تو هرشب را، در منِ خسته باز می میرند

بالش من تر است از گریه، گریه هایی که رو به افزونی ست

گونه هایم تکیده از اشک اند، اشک هایی که رو به تکثیرند

من پرم از هزار دختر که، با غم عشق زنده در گورند

دخترانی که زیر سیلیِ غم، قدر صد سال زندگی پیرند.

دخترانی جوان که بعد از تو، گرچه خنده ست روی لب هاشان

آخر شب که می شود زیرِ یک پتو می خزند و می میرند


خدیجه نصیری
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/13






تو پلک می زنی

ز تک تک مژه هایت ستاره می بارد

تو پلک می زنی و استعاره می بارد

تو پلک می زنی و شور شاعرانه ی من

به سطر سطر غزل بی شماره می بارد

ببین که بر تن من،این کویر بی پایان

فقط به شوق تو باران دوباره می بارد

بهار بر سر تقویمِ شکلِ پاییزم

به لطف آمدنت، بی اشاره می بارد

قسم به ماه که خفته درون چشمانت

به نور عشق که بر قلب پاره می بارد

گرفت آتش پنهانِ چشم هات، مرا !

و بر وجودم از آن دم شراره می بارد

بمان که از تو بر این شعرهای نافرجام

هزار بیت پر از استعاره می بارد

خدیجه نصیری

تاریخ ثبت شعر : 1399/01/13






شب یلدای من 

می نویسم از برایت دلبر زیبای من
شعرها گویم برایت ای شب یلدای من

با تو یلدای دلم هر دم چه زیبا می شود
با نگاه مست تو در دل چه غوغا می شود

با تو این شب را هزاران شب بود ای نازنین
فال حافظ را بگیر و در کنار من نشین

با صدای نازنینت‌ شعری از سعدی بخوان
ناز کن زیبا سخن، امشب کنار من بمان


مریم فاتح اصل
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/29









قلب آشفته

کاش هنگام تماشای تو باران باشد
گریه‌ام از رخ زیبای تو پنهان باشد

کاش هنگام بهاری که پر از دلتنگی‌ست
قلب آشفته‌ی من، باز غزل خان باشد
 
کاش هنگام غروبای همین سختی ها
فکر شوریده‌ی من بند به زندان باشد

کاش هنگامه ی پایان  هوای برفی
گرمیِ دست تو در دست اسیران باشد

کاش هنگام ربیعی که پر از اسرار است
دل بی‌تاب و تبم، در پی درمان باشد

کاش هنگام نگاهت به دل خسته‌ی من
دل من، در نظرت حومه ی وهان باشد(وهان چین)

کاش هنگام رسیدن به مراد قلبم
عشقتان رغبت و مراد و آرمان باشد

کاش هنگام تداعی شدن ابیاتم
فاتح قلب تو این مریم گریان باشد


مریم فاتح اصل
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/29




تأخیر

بیهوده در چشم جهانی قهرمانم
با رفتنت پاشیده از هم آشیانم

جنگی ست در من، اشک هایم چون گلوله
من ماشه را سمت دل خود می چکانم

در خویش، گوری دسته جمعی کشف کردم
چشم و دل و دست و زبان و استخوانم

تأخیر دارد نوش داروها همیشه
پایان خوش ، هرگز ندارد داستانم

چون جورچینی ناقصم ، پاشیده از هم
رفتی که عمری بی سرو سامان بمانم

من امتحان کردم نمی ارزید دنیا
"ای زندگی بردار دست از امتحانم"

فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20






دارالمجانین

بیدِ جنونم میلِ وصلت با تبر دارد
تنها تبر بر بیدِ مجنونم اثر دارد

آنقدر ناکامم که حتی  قصه ی فرهاد
پیش حدیث من حدیثی مختصر دارد

آبانِ پُر باران گیلان است چشمانم
امواج این دریاچه را تنها خزر دارد

حال مرا تنها فروغ و نجمه می فهمند
هر آدم عاشق که دستی در هنر دارد

باید که دست از این جنون برداشت آدم شد
هم سیب هم گندم برای زن ضرر دارد

دنیا که نه ،دارالمجانین است این برزخ
عاقل شدن بین روانی ها خطر دارد

با چشم خود دیدم که عشق این توده ی بدخیم
صدها مریضِ بیقرارِ محتضر دارد

من رو به پایانم نخوان در گوشِ این مُرده
شامِ سیاه عاشقان روزی سحر دارد

فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20





دو روی سکّه

خودم هم سخت حیرانم از این برگی که رو کردی
مرا با یک منِ ناآشناتر روبرو کردی

چهل سالی دو روی سکّه ام این رو و آن رو شیر
مرا با روی خطِ سکّه ام بی آبرو کردی

نباید تشت این دلدادگی از بام می افتاد
من آرامش طلب بودم ،تو اما های و هو کردی

چه بیم از زخم بیگانه مرا تیر نگاهت کُشت
به خون غلتیدم و دیدم که با خونم وضو کردی

اگر چه آرزوی هر دوی ما عشق بود اما .
تو بودی آرزویم ، حیف او را آرزو کردی

ننوشیدم ز جام باده ای جز باده ی چشمت
"تو با اغیار پیش چشم من مِی در سبو کردی"

تو هم مانند من بیچاره خواهی شد از آنجا که
برای رفع دلتنگی به یک بیگانه خو کردی


فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20




آینه

من از این زن که در آیینه می بینم هراسانم
نه این من نیستم،من کِی؟کجا ؟ اینگونه ویرانم

شبیه بچه آهوهای سرگردانِ بی مادر
هراس مرگ جا خوش کرده در اعماق چشمانم

نشسته برف سنگینی، میان جنگل گیسوم
من از کِی اینچنین آلوده ی فصلِ  زمستانم

شبی آتش میان خرمنم انداخت نمرودی
نشد مانند ابراهیم آتش چون گلستانم

عذاب النار شیرین است، اما با شرار عشق
بیاور هیزمی دیگر در این آتش بسوزانم

نخواه از من که برگردم، از استغفار بیزارم
در این دنیا که سوزاندیم، آنجا هم بسوزانم

" نگاهم کن چه می بینی در این آیینه ی عبرت
پشیمانم ، از این دلبسته بودن ها، پشیمانم "


فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20




ممنوعه

آتش زده ممنوعه ای حیثیّم را
سیب هوس تغییر داده قسمتم را

در چشم خلق از پاکدامن هایم اما
حاشا نکردم با زلیخا نسبتم را

دلبستگی آغاز ویرانی است ،افسوس
بیمارم و تکرار کردم عادتم  را

در من جهانی مستعدّ کودتا بود
سرکوب کردم فتنه ی جمعیّتم را

میدان مینی در درون سینه ی من
این روزها سر برده صبر و طاقتم را

تا مقصد آغوش تو راهی جز این نیست
تمبرم که می بوسم لبان پاکتم را .


فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20





زمستان

اجاق سرخ دارد خان، زمستان را نمی بیند
که سگ دوها برای لقمه ای نان را نمی بیند

سرش را کرده پنهان زیر برف اینجا سگ گله
که گرگ هار در تن پوش چوپان را نمی بیند

شقایق ها به زیر چکمه های ظلم پامالند
کسی دشتی که اکنون شد بیابان را نمی بیند

چنان اسفند جا خوش کرده در تقویم مردم که
کسی پایان این ناخوانده مهمان را نمی بیند

میان آدم و انسان همیشه مرز باریکیست
چه حیوان است انسانی که انسان را نمی بیند

تبانی کرده دستی گربه ی این نقشه را کُشته
خدا چندیست در این نقشه ایران را نمی بیند


فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20






تا ابد

حل می شوم با قهوه در انبوهِ تلخی ها

پر می شود در فال من یک عمر تنهایی

زل می زنم با گریه به خالیِ فنجانم

در فالِ من اندوهِ رازآلودِ شب هایی


کبریت روشن می کنی در اوجِ بدمستی

شب می گریزد خواب از چشمانِ بیدارَت

از یاد خواهی برد که دیوانه ات بودم

دیوانه ی تلفیقِ بوی عطرو سیگارَت


شمشیر از رو بسته یی و خوب می دانم

داری به یغما می بری هر روز جانم را

با لمسِ دستانت دلم دیگر نمی لرزد

دیگر به چشمانت نمی بازم جهانم را


دیگر تو را در اوجِ حسرت ها نمی خواهم

تا نیمه شب در خلوتم یکریز می بارم

گاهی فراری می شوم از جمعِ آدم ها

از زندگی با خاطراتت سخت بیزارم


باید فراموشی بگیرم در غزل هایم

بعد از تو من از واژه ها بدجور دلسردَم

دیگر نباید تا ابد دلواپست باشم

دیگر به ویرانیِ عشقت  برنِمی گردم


بهاره مراد نژاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/09




دام بلا

نبودی مثل من سرگشته در امواج چشمانی
که حتی نوح ترسید از چنین سیل خروشانی

نمی دانی چه دردی دارد از یار خودی خوردن
نخوردی مثل من از غیب هرگز تیرِ مژگانی

به جرم بوسه ای رسوای عالم بودم اما حیف .
نشد وصلی مقدّر، ماند داغی روی پیشانی

هزاران وعده ی خوبان، یکی را نیست امّیدی
غلط کردم که دل دادم به دست سست پیمانی
 
برایم دانه پاشیدی و می دانستم از اول
که این دام بلا دارد اسیران فراوانی

نباید اختیارم را به دست عشق می دادم
"چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی"


فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20





دیدار مجدّد

پیش آن کس که به آتش زده از دود نگو
با منِ سوخته از آتش نمرود نگو

به تماشا چه نشستی که گذشت از سرم آب
من به دریا زده ام پیشِ من از رود نگو

گر چه بردی دل و دین منِ سجاده نشین
لطف کن جایی از این کسبِ دو سر سود نگو

گفتی اندازه نگه دار که اندازه نت
شب یلدا ز هم آغوشی محدود نگو

تار تار تنم از پود تنت بافته شد
قصه از اینکه یکی رفت و یکی بود نگو

قصه ام گر چه سرآمد،سر قبرم سخن از .
اینکه دیرت شده باید بروی زود نگو

دلم امّید به دیدار مجدد دارد
جانِ این بوسه به لب آمده بدرود نگو



فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20





خطّ مقدّم

هر شب شِکر می ریختم امشب ولی، سم
بی وقفه دارم قهوه ام را می زنم هم

حل شد هلاهل ، حل نشد درد تو اما
درد تو را ، باید صدا زد درد اعظم

از کاخ رویاهای من چیزی نمانده
اَرگی که نعشش مانده در ویرانه ی بم

من کوه صبری بودم اما گاه یک کوه
با درد بی اندازه ای می پاشد از هم

امشب سپر انداخته آن کس که عمری
پیروز میدان بوده در خطِ مقدّم

با فکر تو این قهوه افتاد از دهان باز
باید دوباره قهوه ای دیگر کنم دم

فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20






مرز جنون

چشم تو ابراهیم را هم کرده کافر
لات و هُبَل بودند چشمانت، من آذر

وقت تماشایت تمامم می شود چشم
ذکر لبانم می شود "اللّه اکبر”

نقّاشی دست کمال الملکی انگار
نقّاشت از خون دلم برداشت جوهر

چشم حسودان دور، وقت دیدنت کاش
هر پنجره کور و در و دیوارها کر

مرز جنون مختصّ مجنون بود، اما
تاریخ را تکرار کردی بار دیگر

چشمانت الماس و لبت یاقوت سرخ است
نادر نیاورد این چنین از هند گوهر

دنیای ناامنی ست، جز آغوشِ امنم
از سرزمین دیگری سر در نیاور


فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20






پناهنده

از مار به اژدها پناهنده شدم
این بارِ هزارم است بازنده شدم

آنقدر که مار خوردم افعی شده ام
من رگ به رگ از شرنگ آکنده  شدم

پایم به خطا رفت و دلم زانو زد
شرمنده دلم، پیش تو شرمنده شدم

کوری که به چشم نیست، من کور دلم
کورم که به هر چاله ای افکنده شدم

تختم به صدا در آمد از دست تنم
از بسکه از این دنده به آن دنده شدم

چون قاصدکی مسیرم افتاد به باد
تقدیر رقم خورد و پراکنده شدم

من خویش زدم تیشه بر اندیشه ی خویش
با دست خود از ریشه ی خود کنده شدم

با اینهمه دسته گل که دل داده به آب
سرمشق تمام نسل آینده شدم


فاطمه اتحاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20




دیوونتم

من رو نمی کردم ولی انگار

چشمام حالم رو نشون می ده

انگار یه بغضی تو گلوم داره

کوه غرورم رو ت می ده

بیزارم از اشکای بی موقع

اما اگه می خوای خیالی نیس

شاید دیگه این آخرین باره

دنیا دو روزه و مجالی نیس

دیوونتم،.

آزادم نکنی از بند

چشماتو نگیری از من

آخه محاله دل بکنم

دیوونتم،.

هوای تو رو دارم هنوزم

ببین چیا آوردی به روزم

نمی شه قیدتو بزنم


یه روز می گفتی کلِّ دنیاتم

چی شد یهو دنیاتو وِل کردی؟!

من پای هر تصمیمِ تو بودم،

از این یکی ای کاش برگردی

دیوونتم،.

آزادم نکنی از بند

چشماتو نگیری از من

آخه محاله دل بکنم

دیوونتم،.

هوای تو رو دارم هنوزم

ببین چیا آوردی به روزم

نمی شه قیدتو بزنم



زهرا شادباش
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20




هفت خوان

همه ی زندگی مونو هی فقط صب(ر) کردیم

شاید اوضاع دلامون یکمی بهتر شه

شاید این دردی که تیشه می زنه به جونمون

با صبوری و امیدم که شده کمتر شه

هی فقط چشم به روی زندگی مون بستیم

توی سختی همه امتحانی رو پس دادیم 

ما که آب از سر مون گذشته بود توو زندگی

فک(ر) می کردیم لااقل توو رنج مون آزادیم

دیوی که درونمون بودو به چنگ انداختیم

وقته بیدار شدن از جهل رسید بیداریم

مثل رستم همه هف(ت)خوان مونو رد کردیم

ما توو تاریخی از این زندگی دشواریم

اره چند ساله که آب از سرمون گذشته و

مثل کرگدن شدیم توو خشکیِ بی آبی

ما توو کابوسی به اسم زندگی می میریم

یکی بیدار کنه مارو از این بی خوابی

وقتی از تب توو تنور تنهایی می سوزیم

یکی خاکستر رسوایی و رومون می ریزه

ساعتم توو برزخِ زمونه خوابش برده

چرا امسال تمومه فصلامون پاییزه؟


زهرا شادباش
تاریخ ثبت شعر : 1399/01/20




مرگی به پهنای سخن

دستگیره را محکم بگیر

محکم سکوتت را ببند

من رنگ دنیای تو ام

با گریه های من بخند

حس می کنم درد تو را

گاهی در این سرخوردگی

گاهی در این احساس زشت

پرواز در افسردگی

پروانه شو در هر سکوت

پرواز کن در مرگ من

مرگی به پهنای سکوت

مرگی به پهنای سخن .


الهه میلانی مقدم
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/17





مجموعه آرزوی کال  اثر سارا رباط جزی


تنهایی

سال‌های پیش تنهایی‌ام را بغل می کردم

تا زمین نخورد ، زخمی نشود

برایش شعر می شدم

محبت‌اش خالی نشود

الان دیگر بزرگ شده و مرا از تنهایی

در آورده

من تنهاییم را تنها بزرگ کردم.

سارا رباط جزی



مرگ

رحمت‌ات چه جای قشنگیست

که برای پیوستن یک نفر به آن

اشک همه جاری می شود.

سارا رباط جزی



زندگی

همیشه پای یک مرد در میان است

همانی که باعث می شود

موهای یک زن بافته باشد

رها باشد

و یا حتی سپید.


سارا رباط جزی



حس مجهول

کجای زندگی ام ایستاده ای

حس مجهول این روزهایم

نیمه ات در قلبم

نیمه ی دیگر هم از مغزی

که از کار افتاده

درون قلبم افتاده ای

شب ها

چشمانم را خواب می برد

خودم را اما

مدت هاست که باد برده است.

سارا رباط جزی



نگاه چپ

آخر یک روز دست خودم را می گیرم

و از اینجا می برم

نباید کسی نگاه چپ بیندازد

حتی اگر در سیل اشک هایم غرق شوم

نمی گذارم آب در دلش تکان بخورد.

سارا رباط جزی



کنسرتی به نام من

سال ها بعد اگر صدایی شنیدی

که شعر مرا می خوانَد

یا اگر بلیط کنسرتی به نام من بود

تعجب نکن جانم

من همان دخترک شاعری هستم که

تمام رویاهم را

بر سر مردم شهر فریاد کشیدم

و آنها فقط به فکر معشوقه خودشان افتادند

بی آنکه بدانند

سوز نشسته بر صدایم

سالها پیش از دلم بلند شده بود.

سارا رباط جزی




زمستان قاره من است

و من زاده شدم

با دردی که

نشست بر جان مادرم

زاده شدم

به هنگام سو سوی چراغ‌های این شهر

که نورشان کمتر از برق چشمان پدرم بود.

زمستان قاره‌ی من است

و روز اول اسفندش سهم من

سرد است و یخبندان

از خاطراتش اما

فقط گرما می بارد و گرما.

سارا رباط جزی




کرونا

شهر آنقدر خلوت شده

که هیچکس

حتی

به خواب‌مان هم

نمی آید.

سارا رباط جزی




بلوار عاشقی

قسم به سوی چراغ دم اذان

به باد غریب پیچیده در بلوار عاشقی

به نگاه گنجشک نگران روی سیم

به زمستانی که برف نمی بارد

به قندیل های بلاتکلیف روی شیروانی

خوابِ شب‌های بی خوابی‌ام :

خنده از روی لب ها نای بلندشدن نداشت

نان ها همه زیر سقف آجری لای سفره ها بودند

دیگر کسی درد بی درمان نداشت

که حال همه خوب بود

کاش تعبیر شود

خواب شب‌های بی خوابی‌ام .

سارا رباط جزی



نگاه اول

از لبخندت

عشق در نگاه اول که نه

از چشمانت اما

چیزی بیش از این حرفها دستگیرم شد

و من فهمیدم

دوست داشتن از عشق هم

بالاتر است.

سارا رباط جزی




شهر آلوده

من زمینم و تو

دور ترین ذره‌ی معلقی

که در آسمانم ناپدید شده

نه روی زمینی که با مرور شب و روزهایم

لمس‌ت کنم

نه آنقدر هوا آلوده

که نشود تو را نفس کشید

و اینگونه تمام آلودگیِ این شهر

را به جان خریدم

به قیمت جاری شدن در ریه های سربی‌ام

تا در پس هر سرفه ام تورا بالا بیاورم

تا به تو برسم.

آن وقت است که باورم می شود

دنیا کوچک است

و زمین به طرز وحشتناکی گرد.

سارا رباط جزی



تاریخ ثبت اشعار : 1399/02/16





سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد







مجموعه پس کوچه های خیال اثر سارا رباطجزی


نفس

روزی اگر قلبم
از دریچه چشم‌ های دیگری عاشق شود
بی شک دوباره
تو را
پیدا خواهد کرد .

سارا رباط جزی



جنگ تن به تن



زنی در من به جنگ تن به تن
می رفت و برمی گشت
از خط مقدم
عین هر شب عین هر روز
صبح ، ظهر ، شب و غروب
هر ۸ ساعت از تمام ۷ روز زنده بودن را
به جنگ تن به تن می رفت و دیدم
برنگشت آن روز کنار من
سراغش را گرفت خط مقدم
قطع شد
دیگر صدای خنده از پشت خطیِ گریه نیامد
وای اگر اسمش بیاید روی موج های پریشانم.
خودم ماندم
و باید وارد میدان شوم تنها
به شوقی که نبردم را نبیند سنگر و
غافل شود از من
استتار صورتی رنگی شوم
در قلب دشمن
تا روم هر شب به جنگ تن به تن حتما


سارا رباط جزی


توهم

گاهی آنقدر گم می شوم در تو
که سخت می شود پیدایم کرد نمیدانم آنکه در آینه ایستاده منم یا تو!
چهره همان چهره است اما
من چیز دیگری می بینم
توهم نزده ام حالم از همیشه خوب تر است
و بیان بقیه حالم از #علیرضا_آذر

((خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود))


سارا رباط جزی



بغض لعنتی

کنار دیوار ایستاده ام در شب
تنهایی ام را بغل گرفته ام
های های به حال دلم گریه می کند
دختری که نام دیگرش من است
پرم از تمام خالی های پوشالی
غده ای قورت داده ام
هی آب می خورم
هی نان میجوم
پایین نمی رود این بغض لعنتی
هی اشک می شوم
هی خشک می شوم
سرم سنگین
سایه ام گم شده
اما نه
نشسته زیر دیوار
هی آب می خورد
هی نان میجود
هی اشک می شود
هی خشک می شود
پایین نمی رود این بغض لعنتی.


سارا رباط جزی



ترس

شب از همیشه تاریک تر است
سرمای هوا ناخن هایش را روی بدنم می کشد
می لرزم
از ترس
می ترسم
از سرما
زمستان است برف نمی بارد
دیگر حتی بخار هم از دهانم بیرون نمی آید
من مرده ام یا جهان ایستاده
بهار راهش را گم کرده
و من
خودم را.

سارا رباط جزی



آرزو

قطار آرزوهایم از ریل خارج شد
رفت به سویی که تو بودی
اما یادش نبود که تو دیگر آرزوی من نیستی.

سارا رباط جزی


اعتراف

اعتراف کن!
نگاهت را پیش چشمانم
هیس!
بگذار ناگفته ها بین چشمان مان رد وبدل شوند


سارا رباط جزی


دنیا

دوست داشتن ات بار دیگر
از پشت پنجره چشمانم را صدامیزند
دکل ها همه به خط شده اند
ماه قصد رفتن دارد
خورشید هم خودش را رساند
همه چیز فراهم شده
تا #تو طلوع کنی.
هر صبح جهان با تماشای ما ساعت کاری اش را شروع می کند
مبادا به تعویق بیندازی آمدنت را
من به کنار
تمام دنیا مختل می شود.

سارا رباط جزی


سین اول

ماه بهاری زمستانم!
اسفندی ترین هوای پاییز
تیر و مرداد به کنار
قسم به شهریوری که دل باخته
در حوالی مهر
و قسم به دلی که
تمام سهم من از روزهای رنگی
سفید و سیاه است
یک روز بارانی کنار خورشید
از پنجره ی زندگی
مثل تلی از رنگین کمان
می تابی برشاخه ام
دوباره جوانه خواهم زد
همراه شکوفه های گیلاس
کنار عطر بهارنارنج
چشمانت حول حالنا الی بهارم
می شود
و سایه ات سین اول و آخر
زندگی ام.

سارا رباط جزی


خواهر

چقدر جای خالی ات کنارم درد می کند
حس داشتنت را هیچ وقت نفهمیدم
همیشه در دلم آنقدر حسرت میخورم تا بالا بیاورم
اما در خیالاتم همیشه در کنارمی
خیالی پر از واقعیت های پوچ
جای یک تو وسط زندگی ام خالی است
و یک من که هیچ وقت خاله نخواهد شد.

تقدیم به خواهری که ندارمش


سارا رباط جزی



برجک مراقبت

اینجا جایی شبیه آخر دنیا بود
ابرها نزدیک زمین
باد دنبالت می کرد تا بپیچد در گوشت
برجکی برای مراقبت از.
وسط بیابان از چه چیزی مراقبت می شد؟
چشم فقط چشم را می دید
حتی جیر جیرک ها هم خوابیده بودند
جاده آنقدر به خودش پیچید
تا تمام راه های رفته ام را بالا آوردم
یک درخت برای نفس کشیدن نبود
انگار خدا هم از آنجا کوچ کرده بود
هر کسی برای خودش
زندگی می کرد
سیاهی از شب به زمین رسید و
من هنوز به فکر برجک مراقبت بودم.

سارا رباط جزی


اجاره نشین

از تظاهر به خودم نبودن خسته ام
دنبال چیزی می گردم
مثل بوی بچه گی هایم که جا مانده در آغوش مادرم
که آنقدر نفس بکشم
تا تمام دردهایم از چشمانم بیرون بزند
از دانه دانه ی لبخندهایی که می زنم از اشک هایی که نمی بارم روی گونه هایم خسته ام
حتی بغض هایم دیگر کاری به کارم ندارند
می دانند که از این چشم ها آبی گرم نمی شود
هر چه داشتند و نداشتند جمع کرده و در گوشه ای از گلویم اجاره نشین شده اند


سارا رباط جزی


تپق

دیگر باورم شد که بزرگ شده ام
رنگ موهایم نه
ولی قلبی که در من
پنهان است
و عقلی که
هر چند از کا‌لی در آمده
اما هنوز هم برابر دلم تپق
می زند
از سکوتی که صدای پختگی می دهد
تا امیدهایی که ناامیدی از سر و کول شان بالا می رود
حالا هی کودک درون مان را به بازی
بگیریم
خودت که خسته شوی
کودکت هم غرق می شود
در خیالی که شاید
نتوانسته تو را خوب به بازی بگیرد
کافیست تمام اینها دور هم جمع شوند آنجاست که
باور می کنی چقدر بزرگ شده ای.


سارا رباط جزی


آفتابگردون

و ما چگونه دست مان به عشق
نمی رسد
آن هنگامی که تمام موجودات زمین
درگیر دوست داشتن اند.


سارا رباط جزی


دیوار

روزها به خواب می روم
و هرشب از رویاهای نرفته ام
برمی گردم
به اتاقی که دیوارهایش
گوش هم ندارند
داد می زنم
که بیشتر عین خیالش شان نباشد
نمی دانند کوتاه نمی آیم
از آرزوهایی که
به دیوار چسبانده ام.

سارا رباط جزی







تاریخ ثبت اشعار : 1399/02/22


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد






مجموعه تندباد  اثر لیلا عبدی درین سو


درد

می نالم از بس درد دارم ،درد، باور کن

مغلوب هستم بی برو برگرد، باور کن

افسرده ام مانند لیلاجی که می بیند

در خانه ی آخر دو شش آورد ،باور کن

شد خاطرات کهنه مثل هیزم نمدار

می سوزم اینجا در اجاقی سرد، باور کن

دست بهارم را به دست برگریزان داد

موی سفید و رنگ و روی زرد، باور کن

بر گونه ام شعری چکید و شاعری جان داد

آیینه را در خون شناور کرد ، باور کن

تب دارم و هذیان به روی دفترم جاری
ست
 باور کن این زن درد دارد درد ، باور کن

لیلا عبدی درین سو


پاییز

کدام واژه به پاییز رنگ غم زده است

که بخت زرد مرا اینچنین رقم زده است

چرا هوای درونم همیشه بارانی ست

و آسمان نگاهم دوباره نم زده است

در این هوای غم انگیز و تلخ تنهایی

کدام کوچه مرا تا خودم قدم زده است

نگاه آینه زنگار بسته و در آن

زنی نشسته که باز از سکوت دم زده است

دوباره جمعه و پاییز و عصر و دلتنگی

ببین چگونه غزل چنگ در قلم زده است

لیلا عبدی درین سو

تو

اگر چه فاصله کوتاه می شود با تو !

چه راه دور و درازی است از دلم تا تو !

چه کودکانه دل از من گرفتی اما من!

چه صادقانه دلم را سپردم اما تو !

کویر تشنه ی روحم سپرد دل به سراب

ولی چه بی خبر از من زدی به دریا تو !

در امتداد سقوطم به قعر تنهایی

دل از تمام علائق بریدم الا تو

تمام می شوم امروز در سکوت خودم

شروع می شوی انگار صبح فردا تو !

لیلا عبدی درین سو

انتحار

یک شب نشست، تا گله از روزگار کرد

خواب از حریم  خیس نگاهش فرار کرد

یک آسمان ستاره ی خود را به ماه باخت

تا صبح کل زندگی اش را قمار کرد

لرزید مثل بم دلش از درد بی کسی

بر روی صفحه درد دلش را هوار کرد

خوابش نبرد تا سحر از  بغض و آه ، باز

یک مشت شعر پشت سر هم قطار کرد

یک عمر از ردیف دلش زخم خورده بود

یک شب به تیغ تیز قلم انتحار کرد

لیلا عبدی درین سو


تندباد

آمد،نشست و رفت مثل تندبادی که

یک عمر چشمم مات شد در امتدادی که

خواب هزار و یک شبم را بی صدا آشفت

با قصه ی امروز و فردا، شهرزادی که

سرمایه ی عمرم فقط یک آسمان دل بود

اما شکست و برد خانه زادی که

دیگر نخواهد شست این زمزم  سیاهی را

در دامنم خوابیده بخت نامرادی که

تصویری از من نیست حالا خوب می دانم

حتی درون آینه مرده ست یادی که

چیزی شبیه شعر در رگهای من جاری است

رندانه گم شد یک گزاره در نهادی که

حالا منم درگیر عشقی که به بادم داد

آمد، نماند و رفت، مثل تندبادی که

لیلا عبدی درین سو




تاریخ ثبت اشعار : 1399/02/22


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد





زنجیر قرنطینه

حال امروز؟ به زنجیر قرنطینه دچار

یک اتاق است و من و روح پر از گرد و غبار

روزهایم همه یک جمعه‌ی دلگیر شده

جمعه‌ی سرد زمستانی بی‌ گشت و گذار

آه باران بهار است و دلم تنگ‌ ولی

بوی خون می‌دهد این بار نمِ خاک بهار

مرگ می‌چرخد و با لمس سر انگشت کسی

می‌بَرَد جان گُزیننده‌ی خود را به قمار

خس خسِ سینه‌ی شهر است درون سرم و

سرفه‌های خشنش از شب من برده قرار

خیمه‌ی لشکر مرگ ‌است درون وطنم

کو حریفی که کند دشمن نااهل مهار

باز کن صفحه و فورا خبر داغ بخوان

داغ‌های وطنی رد شده از مرز هزار

فائزه ابوطالبی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20




طلسم نفس‌گیر

بی‌گذرنامه از مرزها گذشت
در ریه‌های شهرهایمان ساکن شد
و با نفس‌هایش هوا را به گرد مرگ آغشته کرد.

ملک الموتی است تاج‌دار*،
که به هر کس نگینی از تاج خویش می‌بخشد
به طلسم نفس‌گیری دچار می‌گردد
پیروزمندانه قدم می‌زند و پشت سرش رد الکل و خون.

حالا در تابوت شهر
مردگان بسیاری خفته‌اند
و با هم بحث می‌کنند که مرگ
کدامشان را بهتر غافلگیر کرده است!

حالا در صبح‌های بهار،
صدای گنجشک‌ها در خس خس سینهء خیابان گم می‌شود
شهر سرفه می‌کند
و مردهء دیگری در تابوت می‌افتد.

فائزه ابوطالبی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20


* واژه "کرونا" از کلمه‌ای لاتین به معنی تاج یا هاله گرفته شده‌است. این واژه به مشخصه‌ی ظاهری ویریون‌ها در زیر میکروسکوپ الکترونی اشاره دارد، که حاشیه‌ای شبیه به تاج سلطنتی یا تاج خورشیدی دارد. از این رو کروناویروس را ویروس تاج‌دار» نیز می‌نامند.






هذیان

این شهر
چقدر بزرگ شده،
که از پاهای من سرمی‌رود!؟
آغوشت!
چقدر بزرگ شده،
که از دستان من سرمی‌رود؟!

چند دوستت دارم، دور بوده‌ای؟!
چند بغض فرو خورده را
چند لبخند،
چند تنهایی را
در من قدم زدی؟!
چند ندارمت
میان دو هجای نفس شکست؟!

چرا این اندازه
تنت،
آغوشت،
از دستانِ من.؟!

چه‌قدر سایه‌ام کوتاه شده!
نامم کشیده!
و از حوصله‌ی لب‌هایت سر‌می‌رود!

چند چای؟
چند سیگار؟
چند بوسه؟
چند روز؟
چرا انقدر خطوط اخمم عمیق شده؟
درد می‌کنند.

چرا این اندازه
از حوصله‌ی هم سرمی‌رویم؟!

چرا!؟
زندگی کن.
هذیان می‌گویم.
زندگی کن.
شعر می‌بافم.
زندگی کن.
شاعر، که آدم نمی‌شود.

فاطمه (فاطیما) ایمانی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20


مسیر ما

دل را کجا پیدا کنم بی تو کجا امشب ؟!

مثل کسی هستم که مانده بی خدا امشب

شعر عجیبی زیر لب در گوش من خواندی

باید بخوانم هر چه گفتی بی صدا امشب

ما در کجا باید به هم نزدیک تر باشیم

ریل قطاری شد مسیر ما دوتا امشب

چیزی بگو تا غصه سرگرم خودش باشد

من با تو باشم دست در دستِ تو ، با امشب

اینجا کسی با حال و روز من در این بازی

هرگز نخواهد کرد دل را جابجا امشب

شاید شبیه رود ، دریا خانه ام باشد

پس با حضورت می خروشم پا به پا امشب

بین تمام واژه ها گم کرده ام خود را

گاهی معما می شود این بیت ها امشب

دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20




نگهبانی غریب

مانند شعری تازه با غم رو به راهم

شاید که تصویر پلنگی رو به ماهم

دارم به دنبال تو می گردم در این شهر

با کوه غم بر شانه های مثل کاهم

گاهی اسیرم در دل تنهایی خویش

مثلِ نگهبانی غریب و  بی پناهم

در فکر فتح چشم های تو شب و روز

دنبال طرح تازه ای در یک نگاهم

حالا کجایی تا ببینی بی تو مَحوام

من بی حضورت در دل یک سینه آهم

دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20




لحظه های طوفانی

بیا ببار و برو ای هوای بارانی

تو دردهای نهان مرا نمیدانی

دوباره دست بکش روی گونه ی خیسم

تو را قسم به همان لحظه های طوفانی

نمی رسد به من و تو بجز نَمی از عشق

که هر چه هست دروغ است و سیل و ویرانی

میان این همه اصرار و عشق ورزیدن

سکوت سهم تو شد، سهم من پشیمانی

تو غصه ای شدی و در دلم نشستی تا

به وقت خنده اگر خواستی بگریانی

بیا تمام کن این حرف های آخر را

شبیه حادثه باش ای حروف پایانی

دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20




زن بودن

حال و هوای من بد و از تو چه پنهان است

چشمان ابری ، دفتری که زیر  باران است .

توی قفس خوشحال بودم که  تو  دل کندی

بعد از تو قلبم ساکت و دلگیر و بی جان است

شاید برای شاد بودن اندکی دیر است

وقتی نباشی خنده هایم نیز  گریان  است

دارم شکایت می کنم از بودنم  بی تو

هر شب سرم تا صبحِ بی تو ، در گریبان است

ایمان ندارم جز همین عشقی که او داده است 

دنیا برای مومنانِ عشق  زندان  است

شاید شبیه قصه ها تلخ است زن بودن

زن بودن آری فصل سردی چون زمستان است

دارم تو را با دردهایم  دور  می ریزم

شاید بهار آشنایی رو به  پایان  است

دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20



امام رضا (ع)

هر نقطه از حرم که دلم رفت دام توست

هر جا پرنده شد دلم ، آن نقطه  بام توست

صبحم ،که راس ساعت هشت آفتابی ام

پایان روز کاری من هشت گام توست

دل داده ام به گنبد و گلدسته های تو

اینجا حریم امن الهی به نام توست

نقاره ها به رقص درآورده شرق را

عرفان مشرق از تو و  ذوق و کلام توست

یارب ! به یاد مکه به مشهد مسافرم

خورشید در حضور تو قائم مقام توست

دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20





غم ماندگار 

ما با تمام درد و غم سینه ساختیم

با ازدحام بیش و  کم سینه ساختیم

آتش نبود و آب نبود و هوا نبود

آتش خود از شرار دم سینه ساختیم

در سفره های خالی پیجیده با حیا

با آبروی محترم سینه ساختیم

سرخورده از حکایت بال و قفس شدیم

زخمی میان جام جم سینه ساختیم

با هر چه بود و هر چه نبودش ، به باد رفت

صد آشیان که در حرم سینه ساختیم

شد غصه ای كه از دلمان تا ابد نرفت

هر قصه ای که با قلم سینه ساختیم

دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20



پیک سحر

دوباره روز من آغاز یک شب تار است

دلم شبیه آیِنه ای پینه بسته ، بیمار است

سکوت ، پیش من آن ناگریز اجباری است

سکوت در قِبَلِ هر چه رفت ، ناچار است

نپرس از دل من کودتای خاموشی است

نیا به کوچه ی ما حال و روز من  زار است

همیشه مثل کسی بوده ام که می ترسد

 شکوفه های جهان در نگاه من خار است

کسی بجز من و پیک سحر نمی داند

که ناله های من از نامه های دلدار است

اگر بهار بیاید دوباره سرمستیم

هنوز باغ نمرده است و عشق بیدار است

دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20







خواب

اگر چه گفتن یک شعر ناب راحت نیست

و دوست داشتن بی حساب راحت نیست

سرودنی که برای تو باشد آسان است

همیشه نشر تو با یک کتاب راحت نیست

سوال پشت سوال است و من پر از هیچم

برای من که تو هستی جواب ، راحت نیست

شب است و خواب صدا می زند ولی خوابم

برای بستر هر تخت خواب ، راحت نیست

تو بهترین منی با تو خوب می فهمم

که دوست داشتن بی حساب راحت نیست


دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/20









خانم لیلا عبدی درین سو


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- تحصیلات : کارشناسی ریاضی، دبیر ریاضی

- متولد : 1353/03/17

- دبیر انجمن ادبی هور




آثار ادبی چاپ شده :

مجموعه غزل "واژه با نام تو  می رقصد" نشر آوای کلار، اردیبهشت ۹۸



مختصری از زبان شاعر :

نمی دانم عشق مرا شاعر کرد، یا شعر مرا عاشق
اما می دانم عشق در تک تک اشعارم موج می زند و خدا را شاکرم که این دو موهبت (شعر و عشق) را در کنار مواهب بی شمار دیگری که همواره شما حالم بوده، به من عطا کرده است








آقای سعید کاظمی آرپناهی


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- تحصیلات : لیسانس _ معلم

- متولد : 1375/07/05

- اهل خوزستان شهرستان لالی






مختصری از زبان شاعر :

زندگی شعر است.
من با شعر زندگی می کنم
شعر مرا می فهمد
شعر رفیق تنهایی من است





مجموعه اشک قلم  اثر معصومه (نسترن) سفری





فاصله

مرا

تاب هیچ فاصله ای از تو نیست

حتی

به اندازه "واو" میان من و تو.

معصومه (نسترن) سفری


دستان تو

به باد گفته ام بی خیال شود

این پنجره

فقط

با دستان تو

باز می شود.

معصومه (نسترن) سفری



نرسیدن

تمام پلها پاره چوبهایی بی ارزشند

وقتی قرار است

مرا

به تو

نرسانند.

معصومه (نسترن) سفری



امتداد نام تو

کلمه ها را بخش می کنم

هجاها را می کِشم

تنها

نام ممتد توست

که تقسیم نمی شود حتی میان دستانم.

معصومه (نسترن) سفری



تولدی دیگر

فردا

 با خورشید

متولد خواهم شد

به شکلی دیگر

به هیات سنگ

و آینه ها را

دوست خواهم داشت!

معصومه (نسترن) سفری




تاریخ ثبت اشعار : 1399/02/17





سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد













خانم معصومه (نسترن) سفری


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- تحصیلات : کارشناس زبان و ادبیات فارسی

- متولد :  نی ریز فارس1357



مختصری از زبان شاعر :
دست احساسم را شعر می گیرد و در گیر و دار روزمرّگی روحم را جلا می بخشد.من با شعر نفس می کشم و به آواز بلندش بال می گشایم.





سرگیجه

دگر بعداز تو در این کوچه ها سرگیجه می گیرم

و بعد از رفتنت در آخر این کوچه می میرم

تماشایم نکن در آخر این التهاب امشب

که من دور از تو از این زندگی سیرم

بهای این خیانت را فقط مرگ تو خواهد داد

تماشاییست اما من تقاصم را نمی گیرم

تماشایم نکن دیگر در این مرداب قبل از مرگ

نمی خواهم ببینی که چنین پیر و زمین گیرم


الهه میلانی مقدم
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/17




پیام ناشناس - به قلم  زهرا شادباش



صدای جیغ مادرش تا هفت محله را برداشته بود.
چرا نمی ری دنبال کارای ماشینت ؟ مگه نمی بینی دوتا بچه تو خونه داری؟ من دیگه روم نمی شه به بابک بگم نره باشگاه
بابا ، دوماهه که شهریش عقب افتاده می فهمی؟
آرام کلید را چرخاند و در خانه را باز کرد.
خانه ای که چند ساله سقف هایش نم داده و رنگ و رویش رفته است. نگاهی به پدرش انداخت که کنار تلویزیون دست بر زانو نشسته بود و
خطی عمیق پیشانی اش را دوخته بود.
گلویش از شرمندگی پدرش می سوخت ، آرام سلام کرد و روی مبل خاکستری کنار پنجره نشست.
اکبر با صدای بم مردانه اش جواب سلامش را داد و از جایش بر خواست.
از پنجره دید که  به حیاط رفت نگاهی به مادرش انداخت و رویش را بر گرداند.
دلش می سوخت برای پدرش وقتی که با ماشین قراضه ای که در زمستان پت پت می کرد و در تابستان عرق سوز می شد  به جاده می زد و گاهی در سه روز تنها با یک بیسکویبت مونده در داشپرتش گرسنگی اش را بر طرف می کرد، تا نکند شهریه ی دانشگاه و هزینه های خانه کم بیاید.
این روز های بیکاری پدر و کسادی اوضاع آژانس باربری غرغر های آمنه را بیشتر و او را کم تحمل تر کرده بود.
دلش می خواست سر مادرش داد بزند و بگوید: حق نداری دیگه با غرغرات بابارو برنجونی، اخه مگه نمی بینی ماشینش چند وقته تعمیرگاهه .
اما بغض مادرش اجازه ی هیچ صحبتی را به او نمی داد.
بعد از آنکه لباس هایش را در آورد به آشپزخانه رفت.
روی گاز خالی بود، آمنه با صدای بلند گفت: سفره رو بنداز آبدوغ خیار داریم توو یخچال گذاشتم پدرتو صدا کن بیاد .
تا رفت پدرش را صدا کند خودش به اتاق آمد و تلویزیون را روشن کرد.
نان های خشک را تکه تکه کرد و در پیاله ی ملامین سبز رنگش ریخت.
صدای در آمد، بابک تازه از مدرسه رسیده بود تا دید ناهار آبدوغ خیار است لبانش را آویزان کرد و بیحال سلام کرد، رفت تا لباس هایش را عوض کند.
اکبر به اخبار گوش می داد و آمنه در خیالات خودش آبدوغش را هم می زد نسیم جواب سلامش را داد و سرش را پایین انداخت.
از اتاق بیرون آمد دنبال پیژامه اش می گشت
که روی مبل پیدایش کرد تا رفت پیژامه را بردارد پایش روی کنترل افتاده ی کنار مبل خورد و شبکه عوض شد.
آمنه گفت :چیکار می کنی پسر؟!
اکبر: خیلی خب خانوم ندیده ، شلوغ نکن
آمنه صدایش را بالابرد و پوز خندی زد : تو نمی خواد طرفداری بچه رو بکنی راست می گی شهریه ی باشگاهشو پرداخت کن که رو سر من آوار نشه وقتی نیستی
نسیم بر افروخته شد چشم غره ای به او رفت و نان را با قاشق هم زد.


نویسنده : زهرا شادباش
تاریخ ثبت داستانک : 1399/02/23


همسفر

بر شانه ی بی حوصله بگذار سرت را

ای عشق ! فراموش نکن همسفرت را

وقتی که شبی قرعه بنام تو درخشید

فریاد بزن جار برقصان خبرت را

پرواز کن و اوج بگیر از غم این خاک

بگشای و در آغوش بکش بال و پرت را

ابری که به باران برسد مادر عشق است

من شعر شدم خوب ببین دور و برت را

هر جا که پر سایه سیمرغ تو افتاد
 
در من همه دیدند تمام اثرت را

ما مثل درختیم که درخاک نشستیم

پیدا کن از این خاکِ پریشان گهرت را


دنیا زینالی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/22




مجموعه غبار فراموشی اثر فاطمه اتحاد


اغما

از چاه بختم انتظار ماه دارم
کم سو شده چشمی که در این راه دارم

شاید به اغما رفته ای، ای بخت بیدار
دستی بجنبان فرصتی کوتاه دارم

هفت آسمان ارزانی خوبان عالم
من حُسنِ یوسف در درون چاه دارم

عمری ست حتی سایه ام از من فراری ست
در سرنوشتم جن و "بسم الله"دارم

دنبال راهی غیر راه مستقیمم
در سر خیالی آب زیر کاه دارم

آنقدر درس از زندگی آموختم که
ظرفیت تأسیس دانشگاه دارم

بگذار آب جوی گردد ، آبرویم
بی عشق از این زندگی اکراه دارم

فاطمه اتحاد


بی خریدار

نه در با تخته جور است و نه گل دلداده ی خار است
که معنای سکوتِ من، رضایت نیست، اجبار است

بیا جلاد دستم را ببُر، انگشت تا آرنج
که حملِ دستهای بی نمک بسیار دشوار است

دلم خون ست، از زخمِ زبان ظاهراً  یاران
خودی دشمن شود،دیگر چه امّیدی به اغیار است

به مویم رحم جایز نیست، از ته تیغ خواهم زد
که هر تارش بدون عشق حکمِ حلقه ی دار است

چه جای سرمه بر چشمی که چشمی نیست دنبالش
دو سنگِ  لعلِ سبزی که،چو ریگی بی خریدار است

بخوان "الحمد" روی گور رویاهایم، این سینه
زیارتگاهِ دلتنگی بدون هیچ زوّار است

تنِ این مرگِ قلبی را مباد اهدا کنید ، آخر
تنم پس می زند، از بس به تنهایی گرفتار است


فاطمه اتحاد


زبان سرخ

وقتی پرستو از سفر آهنگ می زد
آیینه ی شفاف قلبم زنگ می زد

صبرم کفاف یک قدم دوری نمی داد
او حرف، از فرسنگ ها فرسنگ می زد

من چون کبوتر جَلدِ بامش بودم اما.
او طفل بازیگوش و بر من سنگ می زد

عمری زلیخا دست بر دامان و اینبار
یوسف به دامان زلیخا چنگ می زد

من داستان آن گل زردم که عمری .
با خون دل رخساره اش را رنگ می زد

باشد سر سبزش سلامت یار ما که
با آن زبان سرخ طبل جنگ می زد

" آدم به آدم میرسد ما کوه بودیم "
یک پای این وصلت همیشه لنگ می زد


فاطمه اتحاد


غبار فراموشی

با این که جان دادم ولی جان دارم انگار
در خود هزاران کُشته پنهان دارم انگار

زخم از غریب و آشنا، خوردم همیشه
اطراف خود صدها نمکدان دارم انگار

این روز ها بر در دو چشم خیره دارم
خون در دو مروارید غلتان  دارم انگار

سرما شبیخون زد به مغز استخوانم
در پشت هر فصلم زمستان دارم انگار

شوق پریدن دارم اما بال و پر نه
سلول در سلول زندان دارم انگار

بر من غباری از فراموشی نشسته
خونم که در یک مُرده جریان دارم انگار

هر کس گُلی آورده با خود بر مزارم
باور نمی کردند درمان دارم انگار


فاطمه اتحاد


تماشایی

می سوزم و این رقصِ اسپندم تماشاییست
شمعم که با پروانه پیوندم تماشاییست

وقتی نباشی طرح لبخندِ ژدم که
ترکیب اشک و آه و لبخندم تماشاییست

بادم که می خواهی مرا در بندِ خویش، اما
اینکه نه در قیدم نه در بندم تماشاییست

سنگی کنار جاده ام، اما به چشم غیر
این ظاهر همچون دماوندم تماشاییست

راه" والضّالین" و راهِ راستم گُم شد
درگیر بودن با خداوندم تماشاییست

دلبسته ی دنیای وانفسا نخواهم شد
آزادی روحِ هنرمندم تماشاییست


فاطمه اتحاد


زنی دیگر

افتاده ام از بهمنی در بهمنی دیگر
در انتظار روزهای روشنی دیگر

شش ماه من پاییز و شش ماهم زمستان است
اردیبهشتم گم شده در گلشنی دیگر

دارد به زانو در می آید استخوان هایم
ای کاش می رفتم از این تن در تنی دیگر

یک برگ باقی مانده از باغِ تنِ این زن
شاید ببینی بعد از این در من زنی دیگر

گل های بالشت مرا سیلاب اشکم شُست
هر روز از این گلخانه کم شد سوسنی دیگر

دامانم از چنگال حسرت هام صد چاک است
باید که از نو تن کنم پیراهنی دیگر

از پیله ی تنهایی  افتادم به دام عشق
بُردم پناه از دشمنی بر دشمنی دیگر


فاطمه اتحاد


سرخاب

بر سرِ سنگ مزارم دیده پر آب آمده
نوشدارو باز بعد از مرگ سهراب آمده

پای صبر چشمهام آکنده بود از آبله
تا شدم عکسی میانِ سینه ی قاب آمده

دیده ام عمری به راهش رنج بیداری کشید
حیف بی موقع به پلک خسته ام خواب آمده

شاخه ی صبرم ثمر داد، ای دلم دل دل نکن
ماهی آزاد، بی طعمه به قلاب آمده

نبض موسیقی بزن، ای تن در آغوشش بکش
مژده نیلوفر، برقص آ، قو به مرداب آمده

پس چرا خشکیده ای؟ جاری شو ای خون در رگم
روی قرمز کن رُخم، گلگونه سرخاب آمده

"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت"
عاقبت آرام جانِ روح بی تاب آمده


فاطمه اتحاد


حرف دو پهلو

تا دست بُردی بی امان در بین گیسو
یک گله اسب ترکمن رم کرد در مو

شهد از کدامین گل به لبهایم خوراندی
جای عسل، دارد شراب ناب کندو

در گرگ و میش چشم تو شیری نهان بود
مسخ نگاه وحشی ت شد چشم آهو

شمشیر صیقل داده بود ابروی تیزم
با من چه کردی که، نمی برّید چاقو

پرسیدی از حالم، نوشتم شُکر، امّا
با تو حکایت دارد این حرف دو پهلو

عشق تو احیا کرد جسم مرده ام را
هم سو به چشمم داد، هم قوّت به زانو

بر هر چه درد بی دوا، عشق است درمان
بیهوده می گردد جهان دنبال دارو


فاطمه اتحاد


تاریخ ثبت اشعار : 1399/02/25


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




سطر چهارم

می نویسم؛

سطر اول بنام خدا

سطر دوم بنام انسان

سطر سوم بنام عدالت

سطر چهارم بنام آزادی

لحظه ای بر می گردم

تا سطر هایم را مرور کنم

کاغذم سفید است

تمام کلمات با سطر چهارم

پرواز کرده اند .

فاطمه مقدم
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/24





سپاه زن

زنها هم به سربازی می روند
تمام سربازها را به صف کنید
تمام قد نگاهشان کنید
هر سربازی
در سرش
در قلبش
زنی را به میدان جنگ می برد
آمار کشته شدگان همیشه اشتباه می کند
هر سربازی که با گلوله از پای در می آید
دو نفر است
زنها هم به سربازی می روند .

آلا مرادی
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/25



یک قدم که برداری

تمام  راه های رفته و نرفته چشمانم
به تو ،
می رسد.
پا به پای باران پیش می روم
هزارن قطره تا دیدارت ،
مروارید عشق دارم.
خانه چشمانم جز تو ،را نمی شناسد.
پنجره قلبت را، که بگشایی مرا
دقیقا کنارت می بینی
بروی تمام لبخندهایت

یک قدم که برداری
مرا کنار سایه ات خواهی دید
درست .»
کنار پرچین خیال
آن جا که نسیم روی چال گونه هایت
هزار بوسه می کارد ببینی .

مریم گمار
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/23


خودش 

از موازای دو حفره ی جادویی می گذرم
و معجزه ها تکرار می شوند
فراموش شده بودی
و زندگی چقدر زیبا تر شده بود
فراموش شده بودی
و دنیا ی من غصه هایم را یکجا مفت خریده بود
فراموش شده بودی
و شعر هایم چشم هایت را از یاد برده بود
از موازای دوحفره ی جادویی می گذرم
و معجزه ها تکرار می شوند
از موازای دوحفره ی جادویی می گذرم
و خاطرات تکرار می شوند
می گذرم و به یاد می آورم
فراموشی چون بیماری صعب الاج
همه روز های زیبایی که ساخته بودیم را
از بین برده بود
می گذرم و دو قرص زیبای مشکی چون درمانی
روز های عاشقی کردن
در شب هاب طولانی تابستان را برایم زنده می کند
فراموش شده بودی
و فراموش کرده بودم زندگی
با تو قشنگی های خودش را داشت

زهرا نوجوان
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/23


پازل

برای ماندنم، دیگر نمی بافی دلایل را!

ببین!دیگر نداری حس و حال آن اوایل را!

برای من چه فرقی می کند دنیای بعد از تو؟

فقط امروز و فردا می کنم این دورِ باطل را

در اعماق نگاهت شوقِ ماندن بود و میرفتی

"گریز از عشق" پرپر می کند انسانِ بزدل را!

و بعد از رفتنت، یک روز می آید که برگردی

ندارد موج، اصلا طاقتِ دوریِ ساحل را

من از روزِ ازل یک تکه ام پیشِ تو جا مانده

بیا تکمیل کن این قسمتِ خالیِّ پازل را.

رقیه نوری پور
تاریخ ثبت شعر  : 1399/02/23


پرستار شاعر

ما پرستاریم و از این کار لذت می بریم

از تبسمهای یک بیمار لذت می بریم

خسته ایم از بس که بیداریم شب تا صبح و باز

ما ز ماندن تا سحر بیدار لذت می بریم

خط شکن مائیم، اما عشق باعث می شود

با تنی مجروح از پیکار لذت می بریم

ما نه تنها خسته از شب زنده داری نیستیم

بلکه از این کار پر تکرار لذت می بریم

با همین یک جمله شعرم را معطر می کنم

ما پرستاریم و از اینکار لذت می بریم

مژده رنجبر
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/23




بهار

می رسد اینک بهار سبز رنگ

باز بلبل خواند آوازی قشنگ

هر طرف شوری به پا کن مطربا

چشمه جاری شد زقلب کوه و سنگ

عطر سنبل بر سر هر سفره ای

خانه پر شور از نوای ساز و چنگ

می زند باران به دشت و سبزه ها

وه چه گل ریزاست دشت لاله رنگ

باز هم دلها به هم نزدیک شد

عشق دارد با کرونا عزم جنگ

مژده دارم این کرونا رفتنیست

گر چه از چین رفته تا شهر فرنگ

ملک ایران را خدا محفوظ دار

از بلاها و معماهای جنگ

نام (لیلا)را بکن همچون فروغ

با کلام‌ عاشقانه چون خدنگ

سیده لیلا حسینی نصر
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/23




راز نهانی

حال دلم از فکر تو امشب هیجانیست

گویا همه اجسام به دورم دَوَرانی ست

خواب از سرمن رفته ولی فکر تو هرگز

تقصیر کسی نیست دوابروی کمانیست

کردی دل من غارت و بردی همه چیزم

مهرت به فنا برده دلم دیر زمانیست

یک دم نشد آسوده شوم از غم و دوری

این غصه و غم بر دل من بار گرانی ست

جانم به فدای قدمت گر که بیایی

از راز دل آگاه شوی گرچه نهانیست.

سیده لیلا حسینی نصر
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/23



شاه نجف

شاهِ نجف! امیری و عالم گدایِ تو

جن و تمامِ آدمیان مبتلایِ تو

این‌بار هـم درآمده قرعه به نامِ من

در وصفِ تو، غزل بنویسم برای تو

در آسمانِ بخشش و لطف و کرم

خورشید گشته زائرِ صحن و سرای تو

باران و ابر، نزد شما قطره‌اند و بـس

بارانِ عـشق، می‌چکد از این هوای تو

دارالشِفایِ حجت ثانیِ ما رضا

یک شـعبه از کرامتِ دارالشِفایِ تو

دارم یقین که علتِ خلقت تویی علی!

وقتی صدایِ خدایی و او هم‌صدای تو

تو! جانِ جانِ جهانی، علی! علی!

ای جانِ ما تمامِ خلائق، فدای تو

صد سجده اگر که تو بودی، بیش می‌نمود

شیطان به جایِ حضرتِ آدم، به پای تو

گر مَدحِ تو به رویِ زبانم نشسته است

شاعر شدم، که تا بشوم هم‌نوای تو

نیما خادمی
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/02


برای تو

خودم را با غرورم می‌گذارم زیر پای تو

تمام واژه‌های دوستت دارم برای تو

دوباره باز، استشمامِ عطرِ چایی و حافظ

تنفس می‌کنم یک بارِ دیگر در هوای تو

من و شعر و تو و فنجان چایی و غزل، اینبار

چه کیفی دارد این شعر و غزل‌ها، با صدای تو

تو هستی بهترین احساس دنیای غزل‌هایم

تمامیِ غزل‌هایم، غزالِ من! فدایِ تو

سرم را می‌گذارم روی پاهای تو می‌خوابم

به امیدی که چشمم وا شود با خنده‌های تو

تو آشوبی وُ چشمت می‌کند آرامِ آرامم

فقط از این دلِ من باخبر تو، باخدایِ تو

عذابم می‌دهد گاهی که اشک شوق می‌ریزی

به آتش می‌کشد این ناله‌ها و گریه‌های تو

نیما خادمی
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/02





حال دلم زمستانی است و سرد

نگاه کن به من وُ چَشم من که بیمارم

که از نبودِ نگاهِ تو، سخت بـیزارم

تویی مُسَکِّن این اعتیادِ چَشمِ تَرَم

بگیر دست مرا و نده تو آزارم

تمامِ مویِ سرم شد سفید، از دوریْت

گمان نکن که منم مثلِ خودَت بی‌عارم!!

نزن به سینه‌ی من دست رد، نگاهی کن

به این نگاه خراب و دلِ گرفتارم

ببین که خسته شده چشم‌هایم از دوری

ببین که از سرِ شـب تا به حال، بیدارم

شبیهِ عقربه‌ی ساعتی که می‌چرخد

به حالِ چرخش و دائم به حالِ تکرارم

بخر مرا و ببر با خودت از این بازار

نگاه کن به من و حال و روزِ بازارم

نیما خادمی
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/02



حلاج

می گفت زمین را برای تنش دوخته اند
مردی که بقچه به دست
حلاج را به چشمهایش بسته بود
زل می زدم
زل می زدم
به کبودی لبهاش،
به خامی نفرین نشسته در سایه
و به انگشتان کشیده ای
که کشتزار پرندگان
در انتهای آسمان بود
می گفت از آغوشم بگو
و از گلوگاه
که باد را
بر چوبه دار نوازش می کرد
به کری گوشهام
که نعره می خواهم
و بلعیدن
جرعه جرعه
روز هایم را
که این خاک به اشک سیراب نمی شود.

سمیرا شهیکی
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17



و زمین کشتزار زخم است

به گردی خوابی در جغرافیا
و زمین که کشتزار زخم است
برای نماندن آمده بود
برای صلح.
جنگ  می خواست
تن به تن
زنی که جوانیش را دریده بود
 از دیوار می‌گفت
و سردی جنگی
که بر سنگینی دوشش
نیزه پرتاب می کرد
تاب را از خوابگاه
و خواب را بر مژگانش مسموم کرده بود
دولت هزار ساله
زیر پاهاش
و او بامداد سحر گاه جمعه
که در دشتهای تنش
پرسان ،پرسان می خرامید

سمیرا شهیکی
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17



بگو صاف و دریایی بگو

سپید
سیاه
و مطلقا ممنوع
گره خورده بود
به عمق آرامیم
به کلماتی که جرعه جرعه دهانم را نوشیدند
بگو
بگو صاف دریایی بگو
کجای این جهان صف کشیده اند
دخترکان آبستن.
که غروب کنم هیاهویی درونت را
در دورترین قسمت زمین
بگو مطلقا کجایی جهانی
که در آغوش بگیرم
بردیای خونخوارت را
و بگریانم تمام طلوعهای یکطرفه را.
بگو کجای جهانی؟
یا
زمین گرد است ؟
به گردی تمام عینک های ته استکانی
این روزها
سکوتها آنقدر سرشان را توی لاک خودشان فرو برده اند
مثل افسران از جنگ برگشته ی نازی
بیراهه می روی؟
این دایره قطب نمای استخوان و تن پوسیده و آغوش است .
برگرد
تازه شده ای شبیه رگبار مسلسل به نقطه نقطه تنم 
برگرد
از قانون عجول اجباری .

سمیرا شهیکی
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17







من همون روز تولد مردم

ننگ یه بی آبرویی با منه
جای داغِ برده بودن رو تنم
من همون عقده ی چندصد سالم
که باید دفن بشم توو وطنم

دستی که انداختی دور گردنم
فکر می کردی حلقه ی دار بشه؟
یا با حرفایی که پشتمون زدن
پدرم  عمری  گرفتار بشه؟

فکر می کردم جای هر آغوشی
که یه عمر ازم دریغش کردن
بتونم پیش تو آروم باشم
تا خوشی های منم بر گردن

آرزوی پدر من این بود
که پسر شم ولی بدآورم
آخه دختر شدم و واسه پدر
من همون روز تولد مردم!

جرم دختر بودنم با من بود
من که از آغوش تو ترسیدم
حالا که اشک میریزن واسه من
بگو جز کنایه چیزی نشنیدم

بگو که چطوری قاتلم شدن
مردمی که خونمو می خوردن
پدری که پاره ی تنش بودم
جلو چشماش کفنم رو بردن


زهرا شادباش
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/19



مجموعه شوره زار اثر مریم عادلیان



جاده نفرین شده

جاده ای نفرین شده ام
همه از من
می گذرند


مریم عادلیان

تنهایی

تنهایی یعنی
بسرایمت
نخوانی ام


مریم عادلیان


عدالت

برای طبقه مرفه 
طبقه می سازد
دستمزدش را
در پایینترین طبقه می گیرد
و هر روز
رو به خدای هفت طبقه
عدالت طبقه بندی را
طبقه
به
طبقه
اشک می ریزد .


مریم عادلیان


موج

پدرم
موج به موج عوض می شود
قامت خواهرم خم می شود
جهزیه مادرم ترک برمی دارد
این وسط اما من
سهمیه ام را برمیدارم
به دانشگاه می روم
و زیر نگاه تنفر امیز همکلاسیهایم
به این فکر می کنم
زندگی آنها به اندازه ما
مواج است؟!


مریم عادلیان


تنهایی

جنگ‌همیشه فاجعه نیست
گاهی
از بی کسی به جنگ می روی
تا به جای تنهایی
گلوله ای درون قلبت جای دهی
و در قطعه مبارزان
در یادها بمانی


مریم عادلیان


شوره زار

همسایه ما
کشاورز ماهری است
هر روز
روی شوره زار صورت زنش
بادمجان می کارد


مریم عادلیان



تاریخ ثبت اشعار : 1399/03/


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




گم شده

دل من بی تو درآشوب جهان گم شده است

همه ی زندگی ام شعر و ترنّم شده است

لب این جام شراب و لب تو مثل هم اند

توببخش بوسه زدم  سوءِ تفاهم شده است

آتش عشق تو هی شعله به قلبم زد ومن

سوختم، ساختم، انگار دل هیزم شده است

مثل آن صاحب مصرم که دلش پس زده شد

پادشاه بوده و محتاح  ترحم شده است

بازمن پشت همان دست که پوچ است زدم

وصل تو هم به گمانم که  توهّم  شده است

مثل آن بچه که با گریه پی مادر بود

دست دل رانگرفتی و دلم گم شده است

دردم این نیست که تو خانه خرابم کردی

دردم این است دلت قسمت مردم شده است

حوریه قادری
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17



شاه شطرنج

مهره ی شاهی ودل مات نگاهت شده است

عاشق خال لب و چشم سیاهت شده است

لشکری از مژه داری و ولی این دل من

آمده سوی تو سرباز سپاهت شده است

سایه ی این مژه ها بر رخت  افتاده و دل

محو آن دلبری و ناز نگاهت شده است

چه بگویم به دلم تا بتوان از تو گریخت!؟

تا نظر میکنم او باز به راهت شده است

تو به مژگان سیه رخنه به دینم کردی

وای از آن چشم، همان بار گناهت شده است!

دل شکستن گنهت، می شکنی، می گذری

گله ای نیست که این خون مباحت شده است

 باز آیی که بمانی، روی اما به شتاب

رفت و آمد روش گاه به گاهت شده است

 همه ی عمر نگاهم به در اینجا خشکید

همه ی عمر من انگار تباهت شده است

 کاش من همچو زلخیا شوم و مژده رسد

گریه بس کن که خدا پشت و پناهت شده است

حوریه قادری
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17



زله ی عشق

رسم بیت و غزل وقافیه برهم زده ای

لرزه برجان من و زله ی بم زده ای

دلم از نازکی اش می شکند در غم تو

توبه این عشق من و این دل من غم زده ای

زخمت انگار که کاریست ولی دارویش

بانگاهی به دل غم زده مرهم زده ای

باد می آید ومن دست و دلم می لرزد

واشود روسری ات ،شکر،گره محکم زده ای

لحظه ای هم نشده حفظ کنم چشمم را

توبه چشمان من غم زده ماتم زده ای

زخم تو رد شده از مرز وجودم انگار

تونه تنها که به من ،زخم به عالم زده ای

من خودم سمت قفس می روم ومی دانم

توبه این دام که بسته اس کمی سم زده ای

من به تنهایی و یاد تو قناعت کردم

توچرا طعنه به من وین کمر خم زده ای

گفته بودی که همین کوچه خودش شاهد ماست

عجبا!!برسرهر کوچه تو پرچم زده ای

وخداگفت که این قلب پر از عشق و وفاست

نکند دست به این خلقت آدم زده ای؟!!.

حوریه قادری
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17



کاش

کاش بین منو تو فاصله نازل  نشود

عاشقی باشم ودیوانه که عاقل نشود

سرسجاده فقط یادتودر خاطرم است

چه کنم قبله نما سمت تومایل نشود؟

باغم ودرد عجین گشته وجودم انگار

غم تو درد قشنگیست، که شامل نشود

غزل و شعر ردیف است اگر اوباشد

تانباشد غزل وقافیه حاصل نشود

چشم شاعرکش او کشته رقیبان انگار

مژه برهم نزند کاش، که قاتل نشود

حوریه قادری
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17








خانم حوریه قادری سه قلعه

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد : 1375/04/28

- خراسان جنوبی.شهرستان سرایان .شهر سه قلعه

تحصیلات : کارشناسی بهداشت دهان و دندان (کارمند)



جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر اینجا کلیک کنید



مختصری از زبان شاعر :
من دو سه سالی هست که شعر می گم (غزل) شعر خوندن و شعر گفتن رو خیلی دوست دارم تقریبا می شه گفت اوغات فراغتم صرف اینکار می شه و تنها کاری هست که هیچ وقت خسته نمیشم ازش سروکله زدن با کلمات  و حسی که بعد از سردون شعری که خلق کرده باشم از بهتر ین حس های دنیاست برام.
موقع شعر گفتن وارد دنیای دیگه ای می شم و همه چیو فراموش می کنم.
خداروشاکرم که تونستم عضو کوچکی از کانون شعر ایران باشم .



به تو که فکر می کنم

به تو که فکر می کنم
چیزی شبیه
یخ درونم آب می شود
به تو که فکر می کنم
خورشید برلبانم بوسه می زند
وگنجشکی بی قرار
درون رگ هایم می دود
و آواز می خواند
کلمات جوانه می زند
وترانهِ ای شاد
درونم فریاد می زند: دوستت دارم
به تو که فکر می کنم
گل های یاس
بر دست هایم  
می روئید
باتو همه چیز سبز
همه چیز بهاریست .

مریم گمار
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17




باران که ببارد

فقط کافیست،
باران ببارد،
من بی چتر
می روم،
نم نم
وبه انتظار
بارش عشق تو
تمام کوچه هارا قدم می زنم ،
هنوز نیامده ای
ومن تمام فصل ها را گشته ام،
هنوز
نیامده ای و
من تمام خیابانها را
برای یافتن
رنگین کمان وجودت
خیس باران
شده ام،
این کوچه که تمام شود
من به رد پایت می رسم
اما دریغ!
باران ردپایت را خواهد شست .

مریم گمار
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17



تو آن پروانه ای

حتی اگر
امروز کلمات  را مچاله کنم
فردا باز تو را خواهم نوشت
تو آن پروانه ای
که روی تمام سطر هایم نشسته ای
کلماتم با تو سپید شده اند
و به مرز عشق می رسند
می دانم هرکجای این شعر را بگردم
کلماتم پراز صدای بالهای توست
که قانون جهانم را بهم می ریزد

مریم گمار
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17



مجموعه وارونگی اثر محدثه آشتیانی


روزگار

فرقی میان خوب و بد روزگار نیست
وقتی کسی برای تو چشم انتظار نیست

 سرما که زد به شاخه ی این باغ بی گمان
حتی اگر بهار بیاید بهار نیست

از این جهانِ همهمه بگذر، قبول کن
اینجا دلی برای دلت بی قرار نیست

با روزه ی سکوت زبانم مهار شد
اما دو چشم کافر من روزه دار نیست

اقرار میکنم که‌ دلم پایبند توست
هرچند اعتراف به غم، افتخار نیست

محدثه آشتیانی



یادم رفت

گفتم از خون دلم دم بزنم یادم رفت
لب به لبخند گشودی، سخنم یادم رفت

بس که غم جای تو را در بغلم پر کرده
شیوه ی دلبری ام، اینکه زنم یادم رفت

اهل آغوش توام اهل تو را داشتنم
در حوالیِ تن تو، وطنم یادم رفت

در دلِ آتش این عشق که گیر افتادم
محو چشم تو شدم، سوختنم یادم رفت

رفتی و خاطره هایت نپرید از سر من
هر چه جز عطر تو بر پیرهنم یادم رفت

روز مرگم كه به آغوش تو برمی گشتم
آنقدر هول تو بودم كفنم یادم رفت

محدثه آشتیانی



کجایی

کجایی؟ نیستی! دیوانگی‌ها! های‌وهویت کو؟
شرابی کهنه دارم در بساط خود،سبویت کو؟

زمانی آرزویت بودم این را بارها گفتی
تمام آرزوهای محالم! آرزویت کو؟

بزن بر صورتم باران ، بشوران حرفایم را
که میپ رسد دلم از چشم هایم، آبرویت کو؟

تمام عمر را هر روز دنبال تو می گردم
شبی که‌ بشکند درمن‌طلسم‌جستجویت، کو؟

گرفته عشق هرچند از وجودم پای رفتن را
بگو بال‌ و ‌‌پری که باز برگردم به سویت کو

محدثه آشتیانی



تاریخ ثبت اشعار : 1399/03/25



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد





مجموعه وارونگی اثر نسترن شلت


كلید

از گوشه ی چشمی مایوس
برمی دارم آخرین کلیدرا
نگاه مى كنم با گوشه ى دیگرش
به صورت قفل شده ات
چه عبوسانه بسته اى آن را
می ترسد کلید
از مرده کلید های زمین افتاده
می لرزد تنش در دهان یخ زده ات
نگاه‌ می کنم به پاهایم
دست ا‌ز چرخش نگه می دارم
من که هنوز‌‌‌ پای رفتن ندارم!!!
به آرامی
بی صدا
کلید به چشم
من به رختخواب
و‌تو‌ به ذهن آشفته ام برمی گردی .

نسترن شلت



درد

با گریه می‌خندم
بر لذت دردناک سلول های تنیده در هم
بر سو سوی چراغی که
صورتت را دو نیم می کند
لال وار خیره می شوم
بر کودک تازه به حرف افتاده ی چشمانت
فشار می دهم دستت را
شاید از آن خونی گرم
بر پاهای مرده ام بچکد
من تمام آن لحظه را
در خود می بارم
تا منجی انقراضت در تن شوم
با گریه می خندم
بر لذت دردناک این درد
که تو‌را بارها می رویاند در من .

نسترن شلت



خارپشت

در آغوشت می‌گریم
و تو فکر می‌کنی این زن
چرا باید در آغوش محبوبش بگرید
روز اعتراف است
من زن نیستم
خارپشتم
خارپشتی که خارهایش
وارونه رشد می‌ کند در تنش
واین پوست این پوست زن
زخم هایش را می پوشاند
مرا بغل می‌گیری
و نمی دانی
هرچه محمکتر در آغوش بگیری
نزدیکتر می شوند به قلبم تیغ ها .

نسترن شلت




تاریخ ثبت اشعار : 1399/03/21



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




مجموعه یاد مهتاب اثر آذر رئیسی




چشمان تو

برق چشمان تو شهری را پریشان می کند
رخنه در ایمان مومن یا مسلمان می کند

نقش لبخندت اگر یک روز ننشیند به لب
آسمان فرش زمین را خیس باران می کند

آنچنان قلبم فرو می پاشد از سیلاب درد
بند بند خانه را این غصه ویران می کند

وای اگر ناز نگاهت را نبیند هر شفق
تا فلق دشتِ دلش را چون بیابان می کند

ساز سرنای دلت کوک است و وَرساقی زند
مست و رقصان تن فدای گوهر جان می کند

روزهای تیره و شبهای ظلمت در گذر
هرکه عاشق شد جهانی را چراغان می کند

آذر رئیسی



توهم ها

با کوله باری از توهم ها
تا صبح جای هر دو بیدارم
با چشمهایی دوخته بر در
در حسرت یک لحظه دیدارم

اینجا کنار پنجره بی تو
همصحبت هر بارِ مهتابم
با گریه ای خاموش و دلشوره
با غصه ها در حال پیکارم

حالا میان کوچه های شهر
تنهاترین شبگرد بی تابم
در خاطرات این خیابانها
آواره ای رنجور و بیمارم

درکنج قلبم ساکت و تنها
با یک نگاه خیره می مانم
از این همه نامردی و غربت
برحال خود چون ابر می بارم

گاهی دلم از عشق می گیرد
از داغ تو تب کرده بی خوابم
گاهی دوباره با دو چشم تر
در باغ بی تو لاله می کارم

آذر رئیسی



مرهم

روزی که دستان تو را محکم گرفتم
گویی برای زخم خود مرهم گرفتم

گفتی که با من تا ابد همراه هستی
از گفتن این جمله قدری دم گرفتم

وقتی که قلبت را به قلبم هدیه کردی
پس لرزه ای از لرزه های بم گرفتم

خندیدی و در خنده های من نشستی
در شهر تو کاشانه ای بی غم گرفتم

یک لحظه سُر خوردم به اعماق نگاهت
از اشک چشمان ترت شبنم گرفتم

عهدی که با تو بسته ام در آسمان است
بر جعبه ی اسرار خود محرم گرفتم

آذر رئیسی



سنگ صبور

وقتی که تنهایی دلت یک مرد می خواهد
سنگ صبوری محرم و همدرد می خواهد

هنگام خشم و فاجعه در قلب اقیانوس
یک مرغ طوفان زاد و دریاگرد می خواهد

وقتی به تاریکی و تنهایی گرفتاری
آزاد مردی عاشق و شبگرد می خواهد

مغرور هستند و قوی زنهای با احساس
زن بین قلب و عقل شهرآورد می خواهد

چون تشنه ای تنها در این صحرای بی پایان
تنها فقط یک جرعه آب سرد می خواهد

آه از دلِ وامانده در سلول تنهایی
جان را تهی از عاشق تو زرد می خواهد

آذر رئیسی



ترس

من از چشمان شورانگیز تو بسیار می ترسم
و از دیوانگی های پر از تکرار می ترسم

برای عاشقی و دل سپردنهای پوشالی
در این شبهای تنهایی من از اجبار می ترسم

از این مستی از این عشق و از این دل دادن و کندن
بسان اسب ها از بستن افسار می ترسم

برای شاد و راحت زندگی کردن در این دنیا
ز عاشق بودن و دل بستن دلدار می ترسم

دلم میلرزد اما از غم رسوا شدن حتی
میان واژه ها از گفتن دیدار می ترسم

آذر رئیسی


تاریخ ثبت اشعار : 1399/03/21



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد







خانم آذر رئیسی فیل آبادی

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- متولد :   اهواز    1359/11/25

- خانه دار

جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر اینجا کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :

نام من پاییزی(آذر) اما دختری از بهمنم
حرفها و درد و دل هایم را بصورت موزون به زبان می آورم، شاید شعر باشند یا دلنوشته، نمی دانم .
هرچه هست از اعماق وجودم نشات می گیرند و با آن ها زندگی می کنم
قبلا گاهی می نوشتم ولی بیش از یک سال است که به طور جدی تر شروع به نوشتم کردم و از دلتنگی ها و عاشقانه هایم می نویسم
امید که بتوانم راهی را که در پیش گرفتم به سر منزل مقصود برسانم.





مجموعه گذشته ای که گذشت اثر لیلا شامخی صابر




لیلاشود

عاشقی نشو ونمایِ دلِ تبدار تونیست،
مرد ره خواهد ازاین درد گذر کردنها

تا نیافتی ونبینی که چه سخت است زمین،
توندانی خبرازصخره، حَذَر کردنها

عاشقی گَه به زمینت زند و گَه به هوا،
درس صبری دهد از، سود و ضررکردنها

تا تو ازصبر به معشوق رسی عید شود،
می رود سیزده ات بعدِ بِدَر کردنها

اینکه خود ازغم این عشق بدانی کافیست،
این وآن را چه ومیست خبرکردنها

درد عشقی نکشیده چه خبرداری،از
شب رو با گریه وبغضی به سحرکردنها

تا که "لیلاشود"آن دل که بدستش آری،
مرد ره خواهد ازاین درد گذر کردنها.
لیلا شامخی صابر



گل من

چشم درراه توبودم: نرسیدی گلِ من؟
مگر از قلب حقیرم توچه دیدی گل من؟

توچه دیدی که چنین روی به صحرا کردی
چشم غمگینِ مرا لانه ی دریا کردی!

خط بُطلان به همه وعده ودیدار زدی،
وچه ساده به تَنِ پودِ دلم تارزدی

امشب آن عهدقدیم تو بیاد آوردم
که چه ساده همه پیمان تو باور کردم

گلِ من! بازمن و چشم تَرَم در راهیم
همسفر با نفسِ آخرو اشک وآهیم

تاکجا؟ تاکجا فرصت دیدارتو را می یابم
داده ای وعده به بیداری و من درخوابم

خواب رویایی وشیرین، من وتو دست به دست!
هردو از قصه ی هم باخبرو هرچه که هست

لب به لب با تو و با خنده ی مستانه ی تو
با تنِ گرم من و باهمه بیگانه ی تو!

حیف شد، روز شد وخواب گِران آخرشد
شاهدخواب قشنگ من وتو ساغرشد

بازبیداری و دلتنگی و ازچشم تو گفتن
باز امید که روزی بَرِ چشمانِ توخفتن

با دل سوخته ای نام تو را دردکشیدن
درخفا بغض شکستن درخفا نازخریدن

چشم درراه توبودم: نرسیدی گلِ من؟
مگر از قلب حقیرم توچه دیدی گل من؟

لیلا شامخی صابر



قرارسرنوشت

زمانه بامنه رسواقراری اینچنین دارد،
که هرلحظه روانم رابه دشنامی بیازارد

چنانم روزوشب طی شدبه سختی درکنارغم
که ذهن آدم وحوا، توانش نیست بشمارد

توان وزوربازورفت، چه شبهاازکف فرهاد
که شیرین عشقِ پاکش را به دست تیشه بسپارد

دگرتاب درنگم نیست که عمری درغفابگذشت
هم او درکار ما مانده، عجب صبری خدادارد!

کشیدم بارسختی ها به تنهایی دراین دنیا
کنون خسته تنم خواهدکه بارش برزمین آرد

چه بیهوده تلاشی بود: رهایی ازغمِ تقدیر
ندانستم فلک بامن،سرِسازش نمی دارد

نفوذ قطره ی احساس، به روی سنگ سیمانی
که جنسِ قلب آدمهاست، گلِ بابونه می کارد!

دراین دنیای وانفسا، که روزِمرگ خوبی هاست،
نگاهم رازِ دیرینش به چشمان که بسپارد

زدم برچهره ی غمگین، نقابی از رضایت، تا
مبادا چشمِ نامحرم خیال هرزه پندارد

اگردرد دلی کردم، گلایه درخورِمن نیست!
زمانه با من رسوا قراری اینچنین دارد .

لیلا شامخی صابر


تاریخ ثبت اشعار : 1399/03/21


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد


مجموعه عهدشکن اثر فاطمه فخری فخرآبادی


عهدشکن

در آینه تصویر کسی جز خود من نیست
حتی اثری از غمت ای عهد شکن نیست

یک عمر تماشای تو آموخته من را
در عشق کسی همقدم و رتبه ی زن نیست

گفتی که قوی باش‌؛ قوی بودم و رفتی
در ضعف تو و قوت من جای سخن نیست

گفتم به تو آن روز که این عهد شکستی
زن را به جز آغوش تو ای مرد وطن نیست

خندیدی و از عطر تو آکنده شد این شهر
از عطر تو آکنده نباشد که عَدَن نیست

ای شعر ببین عاقبت خیره سری را!
از هر چه که گفتی به جز آن عشق کهن نیست

هرچند که پنهان نشد از شعر غمت؛ باز
در آینه تصویر کسی جز خود من نیست.

فاطمه فخری فخرآبادی



آشفته

آشفته ام اما به طوفان دعوتم کن
زلفم؛ به احوال پریشان دعوتم کن

در سینه ام آتش فشانی خفته اما
گاهی به فریادی خروشان دعوتم کن

حالا که دست دیگران افتاده باغت!
لطفا به فصل برگ ریزان دعوتم کن

بشکن سکوت سرد و سنگین را؛ عزیزم
چیزی بگو؛ من را به باران دعوتم کن

گفتی سرانجامی ندارد عشق و رفتی
برگرد و بی اندوه پایان دعوتم کن

فرقی ندارد سهم این دیوانه رنج است
آشفته ام اما به طوفان دعوتم کن


فاطمه فخری فخرآبادی



برگرد

برگرد و یک بار دگر در فال من باش
یک عمر نه؛ یک روز تنها مال من باش

تا پر بگیرم کنج آغوش تو؛ برگرد
یا لااقل در خواب هایم بال من باش

آشفته حالی های من رسواترم کرد
ای غیرت مردانه؛! بازم شال من باش

بعد از تو رنگ از روی دنیایم پریده
برگرد و چون رنگی ترین آمال من باش

افعال بعد از تو بعیدند از تحقق
برگرد و امکان خوش هر حال من باش

چیزی نمی خواهم؛ فقط گاهی سراغی
وقتی که عمدا نیستم، دنبال من باش


فاطمه فخری فخرآبادی



تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/01



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد






خانم فاطمه فخری فخرآبادی



- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد   1366/3/6   اصفهان

- تحصیلات : دکترای شیمی گرایش معدنی


آثار متشر شده :


    

مجموعه شعر کلاسیک با نام رد پای تو
کتاب رد پای تو مجموعه شعر کلاسیکی است که در سال 1398  توسط انتشارات نزدیک تر به چاپ رسیده است. این کتاب در دو دفتر دیوانگی و آشفتگی متولد شده و شامل 48 شعر کلاسیک و عمدتا غزل  عاشقانه است.
عشقی که رد پایش سرآغاز دیوانگی ها و آشفتگی هایی در زندگی شاعر بوده؛ گاه جنون و سرمستی و گاه آشفتگی را مهمان واژه واره های دلی بی قرار ساخته و بی گمان شاعر هر چه دارد از او و برای اوست.
شماره کتابشناسی ملی: 5969683



جهت رویت اشعار ثبت شده  اینجا  کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :

خواستم از جهان سهمی بردارم به اندازه ی دلم؛
که شعر آمد و تمامم را گرفت
حالا هر گاه می خواهم بگویم چیستم؟!
غزلی می چکد از دلتنگی ام.
می پیچد به پای آرزوهایم
و سُر می خورد از دلم به آنجا که مقصد تمام شعرهای من است.
عشق!!!
همین قدر ناشناخته
و همان قدر ناگفته




مجموعه او می رسد آخر اثر امیرمحمد خیربین قاضیانی




او می رسد آخر

دل دل نکن ای دل که روزی می رسد آخر
پایان این آشفتگی با دیدن دلبر

موی پریشان سر من قصه ای دارد
دیگر ندارم شانه ای از شانه اش بهتر

عمری گذشته باز هم عمری اگر باشد
جز فکر آن لیلی نمی آید کسی در سر

از حال تب دار من اما غصه ها دارد
اسطوره ی صبری به نام حضرت مادر

طاقت ندارد تا ببیند تک جوانک او
در روبروی چشمهایش می شود پر پر

دیگر قلم در دست های من نمی رقصد
از بس نوشتم دلبر و دلبر در این دفتر

با اینکه عمرم رفت اما باز می گویم
دل دل نکن ای دل که روزی می رسد آخر

امیرمحمد خیربین قاضیانی



لعنت

ببین مرا که شدم سوژه ای برای رمان
چقدر ساده شکستم کنار خنده ی تان

عجب بهانه ی خوبی چه بی هوا گفتی
تو عاشقی و ولی می دهم برایش جان

چه درد های عجیبی چه قلب رنجوری
چه اضطراب بدی بعد دیدنت با آن

تو ظالمانه مرا بعد سالها کشتی
خدا کند ندهی جرم عشق را تاوان

و لعنتی ابدی نذر آن کسی کردم
که چشمهای مرا کرده دم به دم گریان

دعا بکن که مرا زود تر کفن بکنند
که درد های تنم بعد تو نشد درمان

امیرمحمد خیربین قاضیانی




تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/06



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




مجموعه عهدشکن اثر سعید کاظمی آرپناهی


گمشده

گمشده ای در میان دفتر شعرم
قافیه به قافیه دنبال تو می گردم
شعر بی جان می شود شعر جان می گیرد
وزنها بالا و پایین می شوند
قلم می لرزد
 دلبری سرکش درمیان کلمات می رقصد
عشوه می آید، ناز می کند، قهر می کند، قلمم را به بازی می گیرد
همه ی شعر را برای خود می خواهد.
بر این اشعار، بر این واژه ها پادشاهی می کند
روی عین» عشق نشسته دال» و لام» را به بازی گرفته

سعید کاظمی آرپناهی


ماه من

همچو تصویر ماه
در برکه ی خیال من
زلف کج بر صورت ماهت اگر افتد
نقش می بندد
بر صفحه ی دنیا
می نازم من به این تصویر بی تکرار
می نازد دنیا
به این ترسیم بی اغراق.

سعید کاظمی آرپناهی




دلتنگ

دلتنگ که باشی
هر لحظه آوار می ریزد
درد پشت درد
گریه بسیار می ریزد
هرلحظه فکرت با خاطری درگیر است
روی عکسِ بی حس
اشک ناچار می ریزد .

سعید کاظمی آرپناهی



تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/01



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




مجموعه تنهایی اثر آذر رئیسی


تنهایی

ماه من امشب چرا در آسمانت نیستی
پشت غم پنهان شدی در آشیانت نیستی

راستی شاید تورا در خاطرم گم کرده ام
این چنین آشفته ای درکهکشانت نیستی

باز هم با رفتنت شب را پر از غم کرده ای
دل به تنهایی سپردی در جهانت نیستی

با همه قهری و از حرف دلم رنجیده ای
ساربانی خسته ای در کاروانت نیستی

خواستم تنهاییت را با خودم قسمت کنم
آمدم، اما تو پیش میهمانت نیستی

آذر رئیسی



جست و جو

من آن آشفته حالی را شبی باز آرزو کردم
تو را بین تمام خاطراتم جست وجو کردم

شدم لیلا شدی مجنون در این دنیای بی پایان
که شب را در خیال و روز حفظِ آبرو کردم

دوباره چشمهایم را برای دیدنت بستم
برای چشمهای تو، نشستم گفت و گو کردم

نسیمی می وزید آرام در امواج گیسویم
شمیم جان نوازت را شبی مستانه بو کردم

دریغا روزشد، زیباترین رویای شب را برد
برای بودن باتو زمان را زیر و رو کردم

خودم میدانم این رویا دوباره بر نمی گردد
و تنها با غم ودل تنگی ام جانانه خو کردم

آذر رئیسی



کوچ

امشب، پرستوی دلم میل خطر دارد
پاییز در راه است و او قصد سفر دارد

او می رود از لانه و کاشانه اش امّا
یک منتظر بر روز دیدارش نظر دارد

پر میزند در آسمان و اوج می گیرد
شاید که از دیر آمدن قدری حذر دارد

بال و پرش رنجیده شد از باد و طوفان ها
غم بر دلش بارید و او شوری به سر دارد

شب هم سکوتی کرده و چیزی نمی گوید
او در خیالش فکر پروازی دگر دارد


آذر رئیسی



مرگ

عشق را با یک نفس در دان می کنم
غصه را بر چهره ام هر لحظه پنهان می کنم

در نگاه عابران خسته از اندوه و درد
چشم های منتظر را خیس باران می کنم

عاقبت در یک شب تلخ زمستان، زیر برف
سختی این زندگی را بی تو آسان می کنم

بد فرو می پاشم اما از غم این سرگذشت
مرگ را با جان و دل در خانه مهمان می کنم

تا ابد در خواب آرام و سکوت سرد قبر
این تن آزرده را با خاک درمان می کنم

آذر رئیسی



برق نگاهت

چشمان تو دریایی از عشق و وفا بود
وقتی نگاهت با نگاهم آشنا بود

کشتی شدم در ساحل پلکت نشستم
جایی که خالی از هیاهو و صدا بود

خندیدی و من مات لبخند تو بودم
گلهای لبخندت مرا راز بقا بود

آنگونه زیبایی که دنیا کرده باور
نقاشی سیمای تو نقش خدا بود

من ماندم و برق نگاه عاشق تو
ماه وجودت پرتویی از ماورا بود


آذر رئیسی


بذرغم

آه، دلتنگی صفای خانه را برچید و رفت
بذر غم را بر دل ویرانه ام پاشید و رفت

من که چون کوهی قوی و رام بودم آخرش
با غرور کاذبش کاهی مرا نامید و رفت

آب و جارو کرده بودم خانه ی دل را دریغ
آمد اما زود در را پشت سر کوبید و رفت

کوچه غمگین شد شبی و رهگذر از اوگذشت
ابر تیره،اشک ماتم بر سرم بارید و رفت

شادمانی چون کبوتر از دلم پر می کشید
غصه آمد خنده را از روی لب قاپید و رفت

آن که روزی عشق را درچشم من تفسیر کرد
باز هم بر قلب من مثلِ جنون خندید و رفت


آذر رئیسی



شبهای دلتنگی

به دیدارم بیا امشب، خیالت را نمی خواهم
و قدری هم مدارا کن، ملالت را نمی خواهم

بیا مهمان قلبم شو در این شبهای تنهایی
برای دیدنت دیگر مجالت را نمی خواهم

بیا تا باز هم در دستهایم دست بگذاری
که بیش از این سکوت بی وصالت را نمیخواهم

کنار پنجره گرچه به یادت قهوه می نوشم
به قدری تلخ بود اما که فالت را نمیخواهم

برای پرزدن می خواهمت تا کوه خوشبختی
در این رویا ولی یک پر ز بالت را نمی خواهم


آذر رئیسی


گله

گله ای ندارم از عشق
گله ای اگر که باشد
گله از زن غریبیست
که عذاب در نهان را
به فغان نگفته باشد

گله ای ندارم از عشق
گله ای اگر که باشد
گله از شب سیاهیست
که سکوت اختران را
به جهان نگفته باشد

گله ای ندارم از عشق
گله ای اگر که باشد
گله از نوای سازیست
که هجوم گرگِ جان را
به شبان نگفته باشد

گله ای ندارم از عشق
گله ای اگر که باشد
گله از درد عجیبیست
که دوای عاشقان را
به امان نگفته باشد

گله ای ندارم از عشق
گله ای اگر که باشد
گله از شعر بلندیست
که جنون شاعران را
به زبان نگفته باشد

گله ای ندارم از عشق
گله ای اگر که باشد
گله از درخت زردیست
که نبود باغبان را
به خزان نگفته باشد


آذر رئیسی



همزاد غصه

به من گفتند هیچ از حس یک آدم نمی فهمی
تو بی احساسی از درد و غم و ماتم نمی فهمی
نگفت اما کسی شاید تو هم با غصه همزادی
بجز اندوهِ سخت از خوبی عالم نمی فهمی

آذر رئیسی



تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/01



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد






مجموعه  شبانه ها    اثر بهاره مرادنژاد



گذشته

گمگشته یی در ناکجا آباد بودم
من عابری که برده نام از یاد بودم

من رنجِ موجی در تلاطم های دریا
من ماتم و آوازِ قو در باد بودم

میخواستم از چشمِ مردم دور باشم
از ظلمِ آدم ها پر از فریاد بودم

هرگز کسی مانند من تنها نمیشد
در اوجِ سختی های خود فولاد بود

با زخمِ باقی مانده یی از هر تبر هم
اردیبهشتی سبز در مرداد بودم

از کودکی با واژه و شب خو گرفتم
با شعر و غم سر کردم و آزاد بودم

حالا چرا صبرو قراری نیست با من؟
من که پریشان خاطری دلشاد بودم

بهاره مرادنژاد















تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/07



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه بی برگ و باری    اثر بهاره مرادنژاد




شاعرانه

بغض و غمِ عاشقانه را می فهمی؟
شب گریه ی بی بهانه را می فهمی؟
از خنده ی چشمِ روشنت می ترسم
ترسیدن شاعرانه را می فهمی؟

بهاره مرادنژاد



جنون

درونش دختری کز کرده غمگین است
درونش دختری محتاج تسکین است
خودش را داده دست قرصِ خواب آور
جوانی که دلش دارالمجانین است


بهاره مرادنژاد



پائیز

ما وارث اشک و گریه در پائیزیم
با کوچه و بویِ نم به هم می ریزیم
باران که به شوقِ شعرمان می بارد
از واژه و استعاره ها لبریزیم

بهاره مرادنژاد


دوری

دلبسته به شعر و کُنجِ عُزلَت بودیم
در حسرت یک خیال راحت بودیم
دلتنگ شدیم و بین مان دوری بود
ما تشنه ی یک سلام و صحبت بودیم


بهاره مرادنژاد



زاگرس

تا برگ بلوطِ پیر افروخته شد
کاشانه ی امنِ جوجه ها سوخته شد
در شعله ی  داغِ زاگرس ماندم با
چشمی که به دست آسمان دوخته شد

بهاره مرادنژاد




تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/07



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه دلتنگی   اثر آذر رئیسی



کهنگی

دلتنگ که باشی
نفس هایت
بوی کهنگی می گیرد.

آذر رئیسی




قاصدک

نسیم
موهای قاصدک را
نوازش می کند،
آرزوهایم.
که آذینِ
گیسوانش شده اند
به او
می سپارم
شاید در غروبی دیگر
طلوع کنند.

آذر رئیسی



نگی

نگی
درد می کشد
وقتی زمان نمی ایستد
و تمام دردهای دنیا
درآن متوقف می شوند.


آذر رئیسی



همبستر شب

شب
مادر شعرهایم بود،
از همبستر شدن با دلتنگی
آبستن دردهایم شد.


آذر رئیسی




تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/07



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد





مجموعه راه    اثر راحله غضبانی


جرعه نگاهی

هر وقت بگویی و بخواهی بشود
دل مست به یک جرعه نگاهی بشود

لب را نگشودم و تو خواندی همه را
یک روح و دو جسم گاه گاهی بشود

دل شاد به یک خنده‌ی دلدار شود
شب روشن از آن چشم سیاهی بشود

تاریک شود روز به دور از نگهت
دل غمزده از حسرت و آهی بشود

از کوه شود کاه بسازی روزی
هم معجزه‌ای با پرکاهی بشود

از خلد براندش به زمین آدم را
چون خوردن یک سیب گناهی بشود

دل چونکه به پادشاه خوبان گرم است
پیروز به لشکر و سپاهی بشود

راحله غضبانی



چه کسی؟

بر سر عشق چه آمد چه شد آن گفت و شنود
چه کسی مهر و تولای دلش را بربود

در شب تار نتابید چو مهتاب دگر
از چه در بستر احساس من امشب نغنود

دل مجنون شده‌اش در پی لیلای که شد
دلپریشانی و بی تابی او  بهر چه بود

چه کسی نقش مرا پاک نمود از دل او
چه کسی تشنه‌ی احساس مرا سیر نمود

آن که از عشق دلم شعر و  غزلها می گفت
از برای چه کسی جز دل من شعر سرود

با دل عاشق شدم و دست وفا دادم حیف
خنجر تیز جفا آمده بر سینه فرود

آتش عشق به دوری نشود سرد و خموش
می‌شود خاطره‌ها را مگر از یاد زدود


راحله غضبانی



تنهایی

درد و رنج بی کسی ما را پریشان می‌کند
چشم دل را درد تنهایی چو گریان می‌کند

می‌روم پیش خدا باید بدانم آخر او
درد تنها بودنش را با چه درمان می‌کند


راحله غضبانی




تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/16



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه  بعد از او    اثر مهدی دهاقین



ساده نیست

بارِ رفتن بسته ام  اما کسی آماده نیست
هیچکس پابند آن قولی که قبلا داده نیست

چون قطاری عمر را هم صرف رفتن کرده ام
تازه فهمیدم کسی در انتهای جاده نیست

اینکه گاهی مینشینم اینکه گاهی می روم
قصهٔ پیری که از دستش عصا افتاده نیست

هرکسی از دوستی دم زد که نامش دوست نیست
هر گلیم پاره ای روی زمین، سجاده نیست

آه دنیا آنچه با من کرده ای حقم نبود
پاسخِ عمری وفا ای بی وفا قلاده نیست

ساده می گویم به زودی قید او را میزنم
ساده می گویم ولی آنقدرها هم ساده نیست

مهدی دهاقین



رقیب

بوی دستان تو را داشت گریبان رقیب
بی جهت نیست که شهری شده خواهان رقیب

آمدم در پی آغوش تو اما دستم
از بد حادثه افتاد به دامان رقیب

با خیال تو قدم میزنم و میبینم
ناگهان باز رسیدم به خیابان رقیب

اینکه با او سر یک میز نشستی تلخ است
تلخ تر، اینکه شدی خیره به چشمان رقیب

آتشم می زند این کوچه نمرود پرست
آتشی که شده امروز گلستان رقیب

قَسَمت می دهم از پنجره یک بار مرا
قَسَمت می دهم اینبار، تو را جان رقیب


مهدی دهاقین



بهارِ دلتنگ

بهار امسال سمتِ شهرِ ما کمرنگ می آید
بهار امسال می آید ولی دلتنگ  می آید

من آن دیوانه ای هستم  که بی آزار می گردد
ولی از کودکان کوچه سمتش سنگ می آید

خرابی های خوارزمم که بینِ کوچه بازارش
صدای چکمه های پادشاهی لنگ می آید

برایم در مصلایی سخن از صلح می گویند
که از گلدسته اش بانگِ اذان جنگ می آید

به امیدِ رفاقت، دوستانم را عوض کردم
ندانستم خیانت می رود، نیرنگ می آید


مهدی دهاقین




بازی

طاقِ ابروی تو با محراب بازی می کند
تارِ موهای تو با مضراب بازی می کند

تا نگاهت پشتِ قابِ پنجره می ایستد
بوسهٔ باران به روی قاب بازی می کند

هرکجا چشمان تو صیاد باشد ناگهان
ماهیِ بیچاره با قلاب بازی می کند

ماه من!!! گاهی میایی گاه پنهان میشوی
عکسِ زیبای تو با مرداب بازی می کند

خاطراتت می رود با کودک رویای من
روی تاب گیسوانت، تاب بازی می کند

در شب تاریک من، فانوس سوسو می زند
در شب تابان تو، مهتاب بازی می کند

پشت دریا ساکن شهری و اینجا بعد تو
یک نفر با قایق سهراب بازی می کند


مهدی دهاقین




وقت رفتن

وقت رفتن بود اما مثل من تنها نبود
وقت رفتن تازه فهمیدم دلش با ما نبود

خواستم با خاطراتش سرکنم اما نشد
فکر کردم چاره ام تنهایی است اما نبود

نامه اش می گفت می آید ولی شک داشتم
نامه اش می گفت. اما پای آن امضا نبود

قلب من در سینه چون لبهای ماهی می تپد
گرچه این آغشته در خون قسمتش دریا نبود

با خیالش سالها شب زنده داری کرده ام
لیلة القدری که دیگر قابل احیا نبود

ما که عمری رابه پای مهربانی باختیم
سهممان چیزی به جز بی مهریِ دنیا نبود

مهدی دهاقین




تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/14



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه لبخند سکوت    اثر لیلا شامخی صابر


 کاش.

تو یک لبخند ازمن جلوتری
ومن یک سکوت ازتو عقب تر
کاش درسکوت می خندیدی،
و کارم این نبود:
درلبخند گریه کردن!


لیلا شامخی صابر























تاریخ ثبت اشعار : 1399/04/



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه دلنوشته صدای برف به قلم لیلا شامخی صابر



این پایان قسمت نیست!


تو نمی دانی چه می گویم
نمی خوانی زچشمانم که بیرحمانه می گریند
چه حاصل شدبه دستانم که درگرمی دستان تو می سوزد؟
چنین عشقی به باورنیست.
همان وقتی که بی تقصیر ز راه عشق جاماندی، کسی همراه و یاور نیست!
بروتاسرکنم باخلوتم تنهایی شبهای فردا را
برو تادیگری گیرد سراغ قصه ی مارا
نپرس ازمن چرا خوکرده ام دراین حصارتنگ سرسختی
پریشان خانه ی قلبم
شده تاریک وبی فانوس
دراین غمخانه نوری هم اگرپیدا شود لَختی، به هرلفظی شود معنا بجز مفهوم خوشبختی!
نپرس ازمن چرا خوکرده ام دراین حصارتنگ سرسختی
که از خوش باوریهایم چنین افکنده درکنج خرامانم
تواز درک سخنهایم چه می فهمی؟"نمی دانم!
خیالی نیست.
این پایان قسمت نیست.
اگرچه خسته ام ازهرحدیث وحرف تکراری
اگرچه سخت تنهایم دراین آشفته بازاری
گریزانم زدلتنگی، دل آزاری
کسی آید که باحسّم درآمیزد
به همراهم به اوج قله پرواز بگریزد
خیالی نیست
این پایان قسمت نیست.

لیلا شامخی صابر


برگریزان

پاییز فقط یک باد بود که به موهایم وزید ورفت.
وماه کاملم را ناتمام گذاشت!
وآن درخت زندگی من بود که برگریزانش هوای عاشقی می داد.
و حالاروی تکه های خودم قدم می زنم تا شاید دلم را زنده پیدا کنم و با امید دیگری به آن درخت بیاویزم.!


لیلا شامخی صابر



صدای برف

قلبِ خموش برای عشق می تپد
وسکوتی که دربلندای غرور می شکند.
"دراین تقلای پس وپیش به مویی بندم!"
من محبوس باورخویشتنم
باوری که با نگاه بیان نخواهدشد، که اگرشود جرات رسوایی دارد!.


لیلا شامخی صابر




تاریخ ثبت : 1399/04/



سرقت ادبی از این مجموعه   پیگرد قانونی  دارد



مجموعه درخواست    اثر سپیده پرکسب کار


دنیای من

طعنه ها دیگر نمی آزاردم زیبای من
سمت بی حسی رسیده عشق بی پروای من

جوخه ی تنهایی ات را امر بر آتش بده
وانگهی یک دم به میدان آی و بنشین جای من

قدر انصافت بگو داری شماتت می کنی؟
یا رسیدی بر جهانِ کوچکی منهای من؟

می توانی از جوابم بگذری اما هنوز
درد می گیرد نگاهت از غمِ سیمای من

تا بیایی جای من یک قرن مدت لازم است
کفش هایم را به پا کن یک قدم لیلای من

گاه گاهی با حضورت نظم را بر هم نزن
دست بردار از سرم بی خوابی شبهای من

هم نزن این قهوه ی قاجاری بی مزّه را
هر دو می دانیم مرگ است آخر رویای من

راستش دارم به احساسم خیانت می ڪنم
تا سراغت را نگیرد این دلِ شیدای من

کم تقلّا کن که در تقویم عادت های ما
فرق دارد زندگی با کسوتِ سودای من

خسته ام از درک بی جایِ قوانینِ شما
های مردم دست بردارید از دنیای من

سپیده پرکسب کار



بی خیالی

نگاهِ تلخ عاقل ها ملامت می کند ما را
همانطوری که عطر سیب دستِ سرد حوّا را

بیا آزاد باشیم از تمامِ دیگران زیرا
دروغین است فتواشان نمی فهمند معنا را

من از رفتار خیلی ها خیالم را سبک کردم
تو هم گاهی سبک کن بال هایِ سبز رویا را

که حتما خوب می دانی فقط یک سوزنِ کوچک
به پایِ آسمان ها دوخت معراجِ مسیحا را

خودت باش و قدمهایی که محکم می شود با دل
ندیدی پیری و کوری نزد برهم زلیخا را!

قضاوت ها همیشــــــه دردسر دارند باور کن
اگر حتی کنارش جا دهی گاهی مدارا را

تمام حرف ها را بی خیال اصلا خودت خوبی؟
بکش با من فقط سمتِ همین یک جمله دنیا را

سپیده پرکسب کار



برگرد.

تا درد شیرینت نباشد غم نمی چسبد
کپسول هایِ حاویِ مرهم نمی چسبد

از فکر تو خوش می شود حالم که خوش دردی
اما نباشی گفته بودم غم نمی چسبد

از خانه بیرون می روی انگار پاییزم
گرمای چایی با تبی مبهم نمی چسبد

هی بیخودی پا می شوم هی می نشینم باز
این خانه بی تو بر دلِ آدم نمی چسبد

گفتی که تصویری و صوتی نامه خواهی داد
اما پس از باران گلم شبنم نمی چسبد

گل می فرستی پشت در گل ها پلاسیده
زیباییِ گل ها که بی همدم نمی چسبد!

تا سایه ات با من نباشد صد گلستان یا
صد بوته رز یا شاخه یِ مریم نمی چسبد

حرفی ندارم با کسی، اصلا بدونِ تو
گفتار دل با گوش نامحرم نمی چسبد

دورِ خودم می چرخم و از گریه می خندم
مجنون شدن با فکر تو کم هم نمی چسبد!

من حرف آخر را همان اول به تو گفتم
برگرد چون این زندگی کم کم نمی چسبد

سپیده پرکسب کار



انتخاب

انتخابت را بکن من یا تمام این جهان؟
ترجمانِ چشم من یا نازهایِ دیگران؟

دوست دارم در نگاهت من مهم باشم ولی
بستگی دارد حضورم بر شعورِ میزبان

گفته بودم بد دلم! بد هم حسادت می کنم
با وجودت بر در و دیوار و حتی آسمان

پس شما لطفا به درویشی دلت را خو بده
بعد از آن حاضر شو عمری هم برای امتحان

عشق من ممنوعه هایی دارد از جنسِ محال
تاب جنگیدن اگر داری بفرما قهرمان!

سپیده پرکسب کار



دیدار

تو با تمام خودت آمدی به دیدارم
وَ من برای همین هم به تو بدهکارم

منی که صبر و غرورم همیشه جا ماندو
از این حماقت بی جا همیشه بیزارم

به انتهای کلامم نمی رسد زورم
کمک بکن برسم ابتدای اقرارم

به این که پای توام این که دوستت دارم
هوای قلب منی من به تو گرفتارم!

وَ این که مسئله ای نیست عاشقم باشی
کمک بکن نرسد حال بد به تکرارم

امان نمی دهدم فکرهای تو خالی
شبیه حسّ اتاقی بدون دیوارم

مسیح خاطره هایم دوباره با چشمک
بپرس حال دلم را که زیر آوارم

سپیده پرکسب کار



تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/02



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه باتو    اثر سپیده پرکسب کار


بودنت

حال خوب دنیایم با تو اهل تغییرم
هم بزن مرا با خود در گلاب تقدیرم

شکل آرزوهایم شکل سادگی هستی
وا نکن مرا از سر تا به عشق در گیرم

پر بکن بساطم را از نگاه گیرایت
خواب بچه گی هایم پل بزن به تعبیرم

در کنار لبخندت لحظه ها نمی میرند
روح زندگی هستی در ظهور تصویرم

گیج دلبری هایت شاد و مست و مدهوشم
از زمین جدا هستم رو بکن به تسخیرم

سپیده پرکسب کار



ظاهر پرست

یک پیک از چشمان تو صدسال مستم می کند
با اینکه خوش اندیشه ام ظاهر پرستم می کند

هی با خودم لج می کنم هی ذکر می گویم ولی
جادوی مژگانت مرا ساغر به دستم می کند

مذهب ندارد عاشقی دل رفت ایمان می رود
حتما مرا دیوانه تر از این که هستم می کند

یک روز دین در دام تو یک روز عقلم رام تو
جان مانده تقدیمت کنم تن پای بستم می کند

گاهی غمم گاهی رضا گه گاه تسلیمم یقین
عشقی که تو آورده ای غرقِ الستم می کند

سپیده پرکسب کار



ابهام

دست لای طرّه ی موها نبر شر می شود
حال من بد هست با کارِ تو بدتر می شود

لعنتی کمتر بخند از ارج می افتد ژد
کوچه باغ از شرم تو پاییز بی بر می شود

جذبه داری مثل یک فرمان روای محکمی
با نگاهت عشق در آدم مقرر می شود

کهربای چشمهایت خان بی رحمی ست که
اختیار دیگران را ساده رهبر می شود

گنگ و نامفهوم گاهی خیره ای در صورتم
مثل یک احساس خوش هستی که باور می شود

گاه گاهی هم که اصلا نیستم انگار من
خلق و خویت بدرقم آن طور دیگر می شود

می کشی با پا و با دستت ولی پس می زنی
کل ایامم به مبهم بودنت سر می شود

کار دستت را عزیزِ جان من باور کنم!
یا پیامی را که از چشمت مصوّر می شود؟

بی تفاوت بگذری حرفی ندارم نازنین
این نگاهِ زیرچشمی شبهه پرور می شود

سپیده پرکسب کار



جهان من

آنقَدَر احوال من بی پرده عریان می شود
کائنات از فکر تو درگیر بحران می شود

طعنه بر حوران قدسی می زند زیباییت
عرش خوبان از خیالاتت پریشان می شود

شهره ای در شهر نیکان شهره ام در شوق تو
مثل خورشیدی که ماه از او نمایان می شود

گرچه خاموشم به ظاهر از درون پرشعله ام
آتش پنهان من با باد بنیان می شود

قطره هم باشم هوای موج دریا با من است
تا دلم در غم بیفتد زود طوفان می شود

با بزرگان نرد بازی کردن اصلا عیب نیست
مور هم گاهی سخنگویِ سلیمان می شود

همتم را تیشه کن بر دست احساسم بنه
بیستون از غیرتم با خاک یکسان می شود

چاره ای اما ندارد قلب نامیزان من
درد گاهی در طلب همکفو درمان می شود

در نگاهم یک جهانی در جهانم زندگی
شمس هستی هستی ات بانی عرفان می شود

سپیده پرکسب کار





تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/02



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه تعریف    اثر سپیده پرکسب کار


رقص

از خوبی و زیباییش آگاه می رقصد
از حال و روزم بی خبر دلخواه می رقصد

منگست چشمم از نگاهِ نابه فرمانم
سرگیجه دارد آسمان یا ماه می رقصد؟

در پشت پلکم آرزو منشور می سازد
یا عکس یوسف در درونِ چاه می رقصد؟

گویا برای دلبری تعلیم می بیند
با خنده چشمک می زند آنگاه می رقصد

قانون دینم را به هم می ریزد افعالش
مانند آن زاهد که در درگاه می رقصد

سرباز خالی بود در شطرنج احساسم
حالا که بالا آمده چون شاه می رقصد

هرچند می دانم که بازی می خورم اما
خوشحال هستم با دلم کوتاه می رقصد

سپیده پرکسب کار



دختر

من انزوای نگاهم که گیر کرده به غم
به جسم نیمه غریبی به اسم یک آدم

وَ جُرم های زیادی نشسته بر روحم
که غرق می کندم در عبور نامحرم

به داد حسّ عجیبم نمی رسد دستی
سکوت کرده ام امّا پرم پر از ماتم

درون آینه زل می زنم به تصویرم
به عقده های نجیبی که غده شد کم کم

وَ در مسیر جوانی جوانه زد در من
شبیه قدرت تخریب زله در بم

رسیده ام در باغی به سبزیِ رویا
که خواب صورتی ام را بغل کنم محکم

نشسته ام لبه یِ تیغ شوق زندگی ام
به جای داس و تبر، کوچ کن به من یک دم

تقاص جهل خودت را گناه جامعه را
ببوس و زنده به گورش بکن در این عالم

سری بزن به بتِ سرزمین غیرت خود
به واژه ای که نشانی نمانده از او هم!

کنار درک و محبت بگیر دستم را
بکش به دور وجودم حصاری از مرهم

توتم شکن بشو در بین نسلْ بعدی ها
سخن بگو به دفاع از حکایت مریم

که افتضاح عدالت دمیده بر دل ها
وَ طول می کشد از ما جدا شود این سم

سپیده پرکسب کار



تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/02



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






آقای محمدعلی شفائی  دکتر علی آبان


- عضو رسمی، هیئت علمی ادبی و مشاور کانون شعر ایران

- شاعر

- منتقد ادبی

- استاد دانشگاه

- مشاور آموزشی کنکور و صدا و سیما

- محقق و نویسنده

- تحصیلات : دکتری  زبان و ادبیات فارسی - عضو هیئت علمی دانشگاه

- متولد : 1344/08/02   

- دبیر و کارشناس انجمن ادبی هنری آبان


کتاب های شعر:

- پنج شنبه ها با تو ( غزل)
- ساعت نه و ربع به دار آویخته می شوم( سپید)
- در پیرهن تو سنگری جا مانده( سپید و رباعی)
- چهل و هشت ( غزل)
- عاشق که باشی ( سپید کوتاه)


پژوهشی :

- از کوچه تا پرواز
- درآمدی بر مبانی نقد ادبی
- تاریخ ادبیات و نقد ادبی در ایران و جهان
- شاعران دانشگاهی
 و مقالات فراوان


کارهای اجرایی :

- داوری جشنواره های شعر در سطح ملی
- مجری و کارشناس ادبی برنامه های ادبی تلویزیون و رادیو
- مسئولیت انجمن های ادبی از سال ۷۵ تا کنون
- تالیف و تدریس کلیه درس های ادبیات و نگارش و عربی از پایه هفتم تا یازدهم و همچنین دوم تا پیش دانشگاهی نظام قدیم



 جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر   اینجا  کلیک کنید



مختصری از زبان شاعر :

به دنیا که آمدم
قابله گفت:
این بچه دیوانه است
کم‌کم همه ی روستا گفتند:
این پسر آدم نمی شود
این شد که شاعر شدم

گویی از روزی که افتادم در این دنیای مخوف و بی در و پیکر، زبان به اعتراض گشودم. تا یک ماه شدیدا گریه کردم تا شاید برگردم اما راه ، بی برگشت بود. به دنیا عادت کردم مثل همه ی شما. قد کشیدم . مدرسه رفتم. اما همچنان بر حیرتم می افزود که چرا آمدم؟  سوم ابتدایی را هم در روستایم "افتلت" از توابع گلوگاه و بهشهر مازندران خواندم‌ . خانه به دوشی ما آغاز شد. از روستای کوهستانی اسباب کشیدیم به روستایی نزدیک بهشهر. دیر رسیده بودم. مدرسه ثبت نام نکرد. یک سال فاصله افتاد. سال بعد که رفتم ، پرونده سه سالم گم شده بود، دوباره آوردندم اول ابتدایی، معلم از حاضر جوابی ام در درس خسته شده بود، بردندم دوم . معلم صبور بود و دوم ماندم. سه سال عقب افتادم. سه سال هم بعد از انقلاب ترک تحصیل کردم. دوباره شبانه ادامه دادم و بعد روزانه تا دکتری آمدم. شعر را از همان چهارم ابتدایی که مادر سی و پنج ساله و یک سال بعد خواهر هیجده ساله ام غریبانه از این دنیا رفتند، شروع کردم. مادربزرگ هم بی تاثیر نبود. شعر زیاد بلد بود و می خواند .
سنگینی این دنیا و رنج و اندوهش، پرسش همیشگی که چرا آمدم، مرا در شعر نگه داشت. خوشحالم که شاعر شدم اما ناراحتم که زندگی مادی خودم و زن و بچه هایم را خراب کردم. جرم نه از من بود نه از شعر، که از این جامعه و متولیان بی درد و بی فرهنگ و علم و شعر نشناس بود و هست. سی سال نوشتم و تدریس کردم و سرودم و خواندم اما به قیمت نابودی زندگی ام . شاید باید دنبال دلالی و ی و ی و تزویر می رفتم مثل خیلی از مسئولین کشور اما نه عرضه ش را داشتم و نه توحش و این صفات رذیله در ذاتم بود. حتما حلال زادگی و حلال خوری همیشه مانعم شد.
به هر حال ، نفس می کشم و عذاب هم کنارش برای گذران زندگی و لقمه ای نان و یافتن سرپناهی اجاره ای که مرا وا می دارد به گفتن: تفو بر این مسئولین بی لیاقت و جاه طلب که نه علم می فهمند و نه اهل علم و قلم. تاریخ شاید قاضی خوبی باشد در ثبت این موجودات موذی و زاید.
به هر حال خدا را سپاس که به من فهم و خرد و آزادگی بخشید تا لااقل فرصت بارکشی و مدح و جانبداری آن ها را به من نداده است و سربلند و پیروزم هر چند نفس چون تیغ در گلو به آمد شد خود ادامه می دهد و سر تاجوری دارم در آزادگی.
و خرسند به داشتن دوستان زیاد در کشور که مرا و آثار و اشعار مرا می خوانند و کسی لعن و نفرینم نمی کند و مرگ من موجب شادی کسی نمی شود. این یعنی سلطنت واقعی.




مجموعه دلتنگ   اثر فاطمه فخری فخرآبادی



سنگ

صحبت از همدلیِ شیشه و سنگ است هنوز؟!
پای افتادنِ این حادثه لنگ است هنوز؟!

رخ بده زودتر از فرصتِ دل دل کردن
تا نگاهت به من افتاده و منگ است هنوز

من که غارت شده ی روزِ نخستم اما
در تو انگار سرِ حادثه جنگ است هنوز!

مثلِ دریایی و بسیار تلاطم داری
و دلِ ماهیِ در تُنگ؛ چه تَنگ است هنوز

ما به لطفِ تو گرفتارِ جنون گردیدیم
ماهِ در اوجی و این پیر پلنگ است هنوز

گر عتاب از تو کشیدیم ولی خرسندیم
از بدِ حادثه اخمِ تو قشنگ است هنوز

من به اندازه ی یک عمر تو را می خواهم
فرصتی نیست‌؛ نگو جای درنگ است هنوز

بغضِ این آیِنه را بشکن و تردید نکن
صحبت از همدلیِ شیشه و سنگ است هنوز!

فاطمه فخری فخرآبادی


















تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/01



سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد



مجموعه انکار   اثر فاطمه فخری فخرآبادی



انکار

مصلحت نیست سخن گویم و تکرار کنم
عشق پیداست؛ نهان نیست که اقرار کنم

دل از این فاصله خون است ولی کو راهی؟!
که بپیمایم و در دیده ی خونبار کنم

چه کند ساحلِ امنی که رقیبش دریاست
با که یک عمر منِ یک تنه پیکار کنم؟!

خصلتِ موج همین آمدن و رفتن اوست
تو دلت بسته ی دریاست که اصرار کنم

با چه رویی غزلِ تازه بخواهم از خویش؟!
واژه ها را به تمنای تو وادار کنم؟!

چشم می بندم و از عشق همین ما را بس
اینکه درگیرِ تو باشد دل و انکار کنم

فاطمه فخری فخرآبادی



















تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/01


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد



مجموعه آوار اثر فاطمه فخری فخرآبادی



آوار

وسعت پرواز می خواهم ولی
بی تو حتی آسمان دیوار داشت

در درونِ خانه حتی پنجره
در خودش تصویری از آوار داشت

عشق ویرانگر نبود اما نشد
خانه ام بر ریختن اصرار داشت

درد یعنی هرگز و اما. اگر
درد یعنی شایدِ بسیار داشت

حرف ها دارم درونِ سینه ام
شعر اما لکنتی بیمار داشت

فاطمه فخری فخرآبادی














تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/01


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد



مجموعه پر ز احساس  اثر فاطمه ادیب



دلبر ناب

 ناز آن چشم خمار ودل دیبا، همه چند
سایه ی ابر بهاری تو شیدا، همه چند

 خستگی های تنت حس زبان بدنت
قامت چون سحرت، باد مسیحاهمه چند

تو نه آنی که دلم راببری ،پس آری
 تو همان دلبر زیبای نگاری همه چند

داستان من و تو قدمت والا دارد
عشق زیبای من ای خالق دریا، همه چند

 تو از آن روز که چشمان خمارت دیدم
شده ای دال نفسهای ثریا، همه چند

 من فدای همه ی بوی تنت ،عشق و قرار
 شوق دیدار تو ای قاب دل آرا، همه چند

زلف ماه و قمرت، دیده ی خونین جگرت
 زخم آن نیش ترت، بر دل پیدا همه چند

 شده ام دلشده وشیفته ی دامانت
 سیرت عشوه گرت، زلف سمیرا، همه چند

 روشنایی همه جان وجهانم تو شدی
 شمع تاریکی من، گوهر نورا، همه چند

 تو همی نازکن و من بکشم نازت را
 ناز یکجا و لب چون شکرت یکجا چند
 
شهره ی شهر شده عشق مسیحایی من
 شعر ناب من از این عشق به یکجا، همه چند

فاطمه ادیب



















تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/07



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه ماه تماشایی  اثر شهین خجسته نژاد




مادربزرگ

برای آنکه شوم باز بره آهویت
بگو برایم از آن قصه های جادویت

همیشه برف می آید حوالی دهتان
بگو که چند زمستان نشسته بر مویت؟

دوباره منتظر توست بند تسبیحت
به روی طاقچه هم، جانماز خوشبویت

حیاط منتظر صبح آب و جارویت
اتاق منتظر چای قند پهلویت

بیا به خانه که مادربزرگ دلتنگم
بیا که سر بگذارم به روی زانویت

دلم گرفته بیا قصه ای بخوان از نو
برای آنکه شوم باز بره آهویت

شهین خجسته نژاد



غزلی تازه

عشق را صورت زیبا و سرشتی زیباست
غزلی تازه نوشتم که نوشتی زیباست


من چه گویم چقدر چشم تو زیباست، فقط
 آنچنان است که در چشم تو زشتی زیباست


چه نیازی ست که من  با تو به جنت بروم؟!
مگر آنجا که تویی، حور بهشتی زیباست؟!


بیکران هستی و من موج ن بر لب تو
لب دریای تو با بوسه ی کشتی زیباست


اهل دل باش، کمی  خاکی و با ما بنشین
اهل کرمان شو، ببین خانه ی خشتی زیباست


باز هم عطر نفس های تو دارد هر بیت
غزلی را که تو انگار نوشتی زیباست


شهین خجسته نژاد



زنی در باد

به روی بام جهان گیسوان زن در باد
هوا هوای پریدن، رها شدن در باد

زن غریب که با شال بیقرار سپید
شده ست پرچم تنهای بی وطن در باد

به روی برج بلندی که بام این شهر است
نشسته ابر، برای گریستن در باد

تمام شهر، پر از پنجره ،پر از چشم است
که خیره اند به این روح بی بدن در باد

که خیره اند به وقت نمایش پاییز
به برگ برگ شدن های نارون در باد

و دید پنجره را ،چون دو لب که پشت سرش
دهان گشوده به هر قصه و سخن در باد

به خویش گفت که باید پرید، فرصت نیست
که مانده است چنین، آشیان من در باد

سپس پرید ولی، مردم جهان دیدند
رها شده ست فقط، چند پیرهن در باد

شهین خجسته نژاد


ماه تماشایی

امشب آهسته بیا ! ماه تماشایی من
تا كه زیبا بشود بركه ى تنهایی من

باز آیینه برایت شدم و می بینی
دو برابر شده با روى تو زیبایی من

باز كن دفتر چشمان مرا ؛ شعر بخوان !
تا كه جادو كند اندیشه ى رویایی من

كه شوم من پری كوچك دریایی تو
تو شوی غنچه ى نیلوفر بودایی من

من شوم دشت شقایق تو، به سویم بدوى
غرق گلها بشوى ! آهوى صحرایى من !

نى لبک مى شوم و شعر تو را خواهم خواند
تا بدانند همه قصه ى رسوایى من

خسته ای ؟ پلک تو سنگین شده ! ؟ آرام بخواب
با غزل خوانى من، اینهمه لالایى من

باز من برکه شدم ! باز مرا ماه شدى
غزلى نو شده تصویر تماشایى من

شهین خجسته نژاد




تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/07



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه اتفاق  اثر ساره درمنکی فراهانی




هیچ

هرشب روز را مرور می کند
که آبستن چه اعجوبه ای بود؟
شاید هیچ!
این بارداری کاذب
که به آشوب می کشدسکوت و درد را
در خود نطفه ای از اتفاقی ندارد
که ناگهان زیر رو رو کند دنیایم را .


ساره درمنکی فراهانی



حصار

اینک درخت تنومند جان من
درخود حصار نمی طلبد ،
رشد می کند
من شاخ وبرگ گرفتم ،
آزاده تر شدم
پنداشت حصر،
جای مرا تنگ می کند!

ساره درمنکی فراهانی









تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/07



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






خانم ساره درمنکی فراهانی

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد   1360/12/28  تهران

- تحصیلات : دانشجوی دکترای روانشناسی

- درمانگر در زمینه اختلاف شویی ، خانواده درمانی ،فردی ، مشاوره پیش از ازدواج




جهت رویت اشعار ثبت شده     اینجا      کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :

دختر پر انرژی و کنجکاو شاعری را دوست می داشت .او شور نوجوانی را با خواندن و حفظ اشعار بزرگان گذراند اما یکباره این اشتیاق را کنار گذاشت .دوران پرمشغله تحصیل دانشگاه در مقاطع مختلف در کنار وظیفه ی هسته ایش یعنی همسری و مادری مجالی برای اشتیاق کهنه نمی گذاشت.گاهگاهی که دلتنگ می شد در خلوت و سکوت شب سری به شیخ حافظ می زد اما گذری کوتاه
تا اینکه بعد ۲۰ سال برای یک پروژه بین رشته ای با استاد ادبیاتی آشنا شد که آن روزهای به ناخودآگاه نشسته را از نو برایش تصویرگری کرد.عجب شور و شوقی داشت وقتی اشعار حافظ را با مباحث درمان معنوی نزدیک می دید .به نظرش حافظ خود یک درمانگر معنوی بود مثل مولانا
از آن زمان در او یک نیاز وجودی ،شوق خواندن و سرودن پر رنگ شد و او آغاز کرد.
سروده هایش  کودکی نوپاست که با شوق گام برمی دارد وزمین میخورد .زانوانش هنوز توان راه رفتن ندارد اما امید دارد که دستان پر مهر بزرگسال پر توان (کانون شعر ایران)اوراهمراهی خواهد کرد تا او نیز به آرزوی همیشگی اش دست یابد.




مجموعه بهار  اثر سعید شفیعی نوید


جنگ هنر

میان شاپرکان جنگ بر سر هنر است
در این زمینه نگاه تو بهترین اثر است

سرودن از تو به محض هبوط انسان بود
و اولین غزل از آدم ابو البشر است

شکست خنده ی تو، انحصار سوهان را
فروش خنده ات از "حاج‌حسین" بیشتر است

نفوذ تا تن تو این وصال ممکن نیست
هنوز پیرهنت در برابرم سپر است

لب ات دوباره چرا "قرمز" است، می دانی؟
که قوت غالب دیوانه دائما خطر است!

بس است این همه تبلیغ عطر قلابی
زبان تلخ شما یک برند معتبر است

به شب‌نشینی من گفت و گوی "بی" خبری ــ
نیامدی و نبود تو بدترین خبر است

سعید شفیعی نوید



سهام اشک

خوش‌آمدی به غزل‌خانه‌ی محقر من
به شرکت غم و اندوه غول‌پیکر من

شب است، گستره‌ی قهر آسمان با ماه
هوای حوصله ابری‌ست» توی کشور من

دوباره شاخص بغضم شکسته شد، یعنی
سقوط می‌کند اشکم، سهام برتر من

سراب گریه‌ی از خنده کاملا پیداست
درون آیـنـه‌ی تـا ابـد مـقعـر مـن

چه قدر آن طرف میز جای تو خالی است
نشسته جنبشی از هیچ در برابر من

و این مکالمه بین من و خودم خوب است
بریز چــای دوباره برای دلـبـرِ من


سعید شفیعی نوید



غزال غزل

رفتی که عشق انفعالی برنگردد
لبخند هر چند احتمالی برنگردد

تا برق شادی در مدار چشم‌هایم
حتی به قدر اتصالی برنگردد

ای کاش سیل خاطرات خانمان سوز
همراه باران شمالی برنگردد.

از جاده‌های رقص گندم‌زار در باد
جای تعجب نیست، شالی برنگردد

دستان محتاج به حَبلِ اللّه» موی‌ات
راهی ندارد باز خالی برنگردد؟

بعد از تو شاعر ماندنم سخت است، وقتی
از بیشه‌ی شیران، غزالی برنگردد


سعید شفیعی نوید



شهاب سنگ

لطفا نگو که حادثه ها عاشقت شوند
یعنی: مسیرهای "هما" عاشقت شوند

می ترسم از شکستن ایمان که ممکن است
قبله، اذان، نماز، دعا عاشقت شوند

از تنگی نفس همه خواهیم مرد اگر
ملکول های توی هوا عاشقت شوند

اصلا عجیب نیست سکوتم بدون تو
وقتی که تارهای صدا عاشقت شوند

آری شهاب سنگ به ما هدیه می دهند
مگذار ساکنان فضا عاشقت شوند

با این نگاه کردنت اصلا بعید نیست
مردان کور هم، به خدا عاشقت شوند


سعید شفیعی نوید




تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/06



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه لحن باران اثر سعیده کیانی نژاد



کار عشق

شده بی خواب شوی  اشک امانت ندهد
زندگی، دردشود  تاب و توانت ندهد

شده با هق هق یک شعر به جنگش بروی
حرف ها در دل و راهی به زبانت ندهد

شده بی حوصله باشی و به فکرش مشغول
بغض در پشت گلو مرگ زمانت ندهد

شده چون برگ به آغوش خیابان بخزی
تا که پنهان بشوی دست خزانت ندهد

شده چون جاده به حسرت گذرد روزو شبت
هی بیاید برود راه نشانت ندهد

کار عشقست کمین میکند و می فهمد
تو چه میخواهی و از عمد امانت ندهد

سعیده کیانی نژاد



آواز تنهایی

از دوردستت تا دلم راه درازی نیست
ما راهمان باهم یکی اما موازی نیست

درفاصله ماندیم و غم در شعرمان جاماند
آواز تنهایی امان در هیچ سازی نیست

از دردها و اشک ها فهمیده ام حالا
خوشبخت بودن معنیش هر گز نبازی نیست

فرسنگ ها دور از منی همچون خیالی سرد
تضمین اینکه تا ابد با من بسازی نیست
 
هرشب تو را در عمق دردم جستجو کردم
من واقعی دل داده ام عشقم مجازی نیست

با چشم هایم گفته ام که دوستت دارم
صد بار گفتم بی صدا دیگر نیازی نیست

سعیده کیانی نژاد



دختر باران

سخت است سرودن زتوای دختر باران
ای قطره پاک ای عطش سبز بهاران

صدبار شکستی و فروریختی از بغض
ای ناجی خشکیده لب داغ بیابان

خواهند تورا در قفس ابر ببینند
خوناب شوی چون جگر سرخ اناران

جانت به لب آرند و به آتش بکشانند
چون اشک شوی  محوشوی ازلب یاران

برخیز و چو دریا تو بپوشان تن ساحل
بر صخره بکوبان هوس موج سواران

سخت است که پنهان بشوی درد بباری
سخت است سرودن زتوای دختر باران

سعیده کیانی نژاد



زیبای خاموش

چشمان زیبایت شده فنجان  دمنوشم
یاد تورا دم کرده ام با عشق می نوشم

شهریورم خرماپزان شرجی و گرما
در مردمکهای تو چون دوشاب می جوشم

می سوزم از دوری، ازاین دوری پابرجا
حالا فقط تنها صدایت مانده در گوشم

هرشب از اعماق نگاهت شعر میبارم
پشت هیاهویم تویی زیبای  خاموشم

با موج موهایت پریشان کرده ای دل را
بی تاب و سرگردان وبی سامان و مدهوشم

سرمی گذارم روی دوش حرف های تو
هرشب در این رویا حریر خواب می پوشم 

سعیده کیانی نژاد






تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/04



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه ترنج اثر مرجان چهارراهی



دیر

همیشه به دادِ دلم
 دیرمی رسی
کشید سوت آخر را قطار.
به دیدنم ،
دیدنِ آخر، می رسی؟
شکفته گلِ لبخند به روی لبهایم؟
و رُژی که
 ماسیده بجایِ تو روی لبم
و تویی که به داد خنده ام نمی رسی
چقدر غریب است واژه ی اسمت
به سرانگشتِ این ذهنِ دلواپس
و شعری که
خاک خورده درپسِ چشمم
چرا به گردگیری چشمهایم نمی رسی؟
من و جستجوی سرابی به رنگِ سیاه
هوای گرگ و میش روزگارِ تباه
خلا پس شیشه ی چشمی بی گناه
چرا به دادِ سراب دلم نمی رسی؟!
و جدایی که به رنگ انتخابِ من وتوست
ثانیه ای که  به فکرِ انتقامِ منِ توست.
ستون امنیت چهار دیوارِ پُر از آوار.
و این قصه چه تلخ و طولانی و بسیار
تو ای سرکش
 درونِ بیت های شعرهای عریانم
چه حقیقت تلخی است
خودم می دانم
که به دادِ دلِ من تو نمی رسی!!

مرجان چهارراهی




سرگرم

دلم یا سرم
نمیدانم کجا به  دوستداشتنت
گرم بود
که یادم رفت بگویم
امروز چند تا خوبی؟
دلت گرمِ امید، هست ؟
رفتم هوا خوری ؛
بجای هوا به سرم زد هوای ِدوباره ی ِتو
ای داد ِ بیداد که
هوایی ام کردی و
 بی هوا رفتی.
غذا پخته بودم
رفتم مزه کنم 
شوری و شیرینی اش را
غافل از اینکه،
 شور خواستنت را در آورده ام و
شیرینیِ .
آخ که بدجور زیر دندانم مزه کرده ای،  ای عشق.!

مرجان چهارراهی




تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/15


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




مجموعه بعد تو اثر فاطمه فخری فخرآبادی



بعدِ تو

من بعدِ تو دریافته ام قدرِ خودم را
از قیدِ تو برداشته ام حصرِ خودم را

تو عاشق امروزی و من پیر خرابات
باید که بیابم کسی از عصرِ خودم را

یک شهر خرابِ تو و من بعدِ تو اما
یک بارِ دگر ساخته ام شهرِ خودم را

ایوبم و بعد از تو به اقسامِ روش ها
سنجیده و پرداخته ام صبرِ خودم را

باران شدم از عرشِ تو باریدم و زنهار
تا باز کنم عقده ی در ابرِ خودم را

هر چند که سرمایه ی من فعلِ نداری ست
دادم به کسانِ دگری چترِ خودم را

ایمان به قسم های تو آوردم و آخر
هم عهد تو بشکستم و هم نذرِ خودم را

فاطمه فخری فخرآبادی




سوختن

بعدِ تو قسمتِ پروانگی ام سوختن است
چشمِ ناخفته و بیمار به در دوختن است

از لبِ سرخِ تو پیمانه گرفتند همه
سهمِ پروانه ولی شعله برافروختن است

نه که هذیانِ پس از بوسه سراب است ولی
ارزشِ توشه در این راه نیندوختن است

گفته بودند سرِ کوی تو آتش برپاست
خصلتِ مست ولی پند نیاموختن است

به جهانی ندهم این غمِ جانسوزت را
به خدا سود در این معامله نفروختن است.

فاطمه فخری فخرآبادی




بوسه

می گریم آری گریه جز بوسیدنت نیست
نازک تر از گل! رخصتِ بوییدنت نیست

آنگونه رفتی که خودم هم باورم شد
پیراهنِ من لایقِ روییدنت نیست

برگشته ای دریا ولی این ردِّ پاها
این ها مگر آثار در کوبیدنت نیست؟!

نوری و تصمیم تو روشن بود از اول
من کور بودم؛ کور سهمش دیدنت نیست

یک جرعه از آغوشِ تو؛ یک عمر تبعید
آه ای خدا وقتِ مرا بخشیدنت نیست؟!

من ساده بودم؛ این گناهِ من ولی تو
جرمِ تو آیا شیوه ی خندیدنت نیست؟!

می خندی آری خنده هایت بوسه گاهند
می گریم آری گریه جز بوسیدنت نیست.

فاطمه فخری فخرآبادی




تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/15


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




مجموعه عطر تو  اثر سلاله عباسی



چقدر معطری تو

چقدر شعر بنویسم که عطر سادگی ات
درون دفتر شعرهای من خلاصه شود
چقدر ساده
چقد  خوب
چقدر معطری تو.
یک نقطه میگذارم دوباره از سر خط.
چقدر ساده  چقدر خوب چقدر معطری تو

سلاله عباسی




 آی هشدار

به در خانه ی من می آیید
نرم و آهسته قدم بردارید
شیشه ی قلب من افتاده زمین
آی هشدار!
مبادا، نکند!
زخم شود خاطرتان
شیشیه ی عمر من است
نیمه ی جان رها گشته ی من
تو اگر می آیی
"نرم و آهسته" بیا
قلب من از قدمت خاطره ی بد دارد .

سلاله عباسی



تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/14



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه قاب دلتنگی  اثر صادق رضایی میرقائد



یار

بیا ای یار بر بالین من باش
پرستار دل غمگین من باش
به فصل خستگی های من ای دوست
تو خود نوروز و فروردین من باش

صادق رضائی میرقائد


دیدار

آخرین دیدار تو را قاب گرفتم
و بر دیوار خیالم آویختم
و هر روز به آن
خیره می شوم
و مرور می کنم
خاطراتَت  را.
تا که مبادا از یاد برم
تو را
و
لبخندت را.

صادق رضائی میرقائد



حسرت

موهایم
مثل شعرهایم سپید شدند
از آن هنگام
که تو
رفته ای

صادق رضائی میرقائد


تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/13



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






آقای صادق رضائی میرقائد


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- تحصیلات : لیسانس

- متولد : 1367/03/05    استان خوزستان شهرستان لالی


 جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا   کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :
و شعر
 آغوش گرمی ست
برای بیقراری های من.
از نوجوانی علاقه مند به شعر و خواندن اشعار شاعران معاصر و کلاسیک شدم و از همان دوران نوشتن را ابتدا بصورت نثر و بعد بصورت شعر نو و دو بیتی آغاز کردم
و همین امر سبب شد که علاقه زیادی به شعر نو، دو بیتی و رباعی داشته باشم.
علاقه مند به موسیقی سنتی،
دوستدار محیط زیست و عضو انجمن دوستداران محیط زیست شهرستان محل ستم هستم.
با مهر.




مجموعه شمیم عشق  اثر صلاح خسروی


راه شب

می ترسم یک وقت راه شب را ببندند
روز را به آفتاب بدوزند
و تو خو بگیری به روشنایی
و من و خیالم در تنهایی نیمه شب
از غصه بمیریم .

صلاح خسروی




توبه

تو همان توبه ای
که تا دم مرگ
بر لبانم جاری
نمی شوی .

صلاح خسروی



متواری

آغوش مهربانت را
از من  دریغ مکن
تا مرگ متواری ترین
مجرم جهان باشد .

صلاح خسروی




کام تشنه

توهمان بارانی
که چون هزاران
بوسه کوچک نم نم
می چکانی عشق
را به کام  تشنه ام .

صلاح خسروی




گفتمان زیبا

شعر  و باران
زیباترین گفتمان
خیالم هستند
هنگامی که تنها
به یاد تو می سرایم .

صلاح خسروی




شمیم عشق

به چه مشغولی
نکند شمیم گیسوانت را
به نسیم سپرده ای
و یا مهربانی دستانت را
به گل های بهاری قلم زده ای
که اینچنین تمام هستی
در هوایت مست شده است
زلف بر با مده .

صلاح خسروی




باغچه خیال

چه باران
دل انگیزی شدی
در خوابم امشب
خوشا که سیراب شد
عاشقانه های
باغچه خیالم .

صلاح خسروی




رخ یار

هربار لبخند می زنی
پیدایت می کنم
با باران از کنارم می گذری
فریاد شوق، نه
بی صدا فقط نگاه
امشب آسمان تاب رخ ماه ندارد
همراه باران باش
به خواب می گویم
چشمانم را برباید
تا بارانی دیگر .

صلاح خسروی





دل دیوانه

عاشقانه تو را می خواهم امشب
بیا در پناهم
بگذاردرهوایت لحظه ها نیز
شعر بزایند
اشعاری که همراه شمیم نفس هایت
مرا مست و دل دیوانه ام را تا سحر
اغوا کنند .

صلاح خسروی




آرام جان

چون باران آرام جانی
گر بباری همراهی
و گر نباری رویایی خوش
و خاطره ای زیبا .

صلاح خسروی





تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/13



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه هوای گریه  ویدا (زهرا) یعقوبی پلکوئی



هوای گریه

ببار بارون هوای گریه دارم
دلم بارونی ِ می خوام ببارم

نشسته ابرای غصه تو قلبم
منم مثل خزون ام پره ِ دردَم

دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگ
دلم شیشه شده غصه شده سنگ

نمی گرده برام این چرخ گردون
پریشونم پریشونم پریشون

به پشتم خنجری کرده زمونه
فلک قلب من و کرده نشونه

دو تا دستام و بسته روی سینه
دو تا چشمام ز گریه غرق خونه

ببار بارون که دل تنگم و خسته
دلم از این همه غصه شکسته

ببار بارون هوای گریه دارم
دلم بارونی می خوام ببارم .

ویدا (زهرا) یعقوبی پلکوئی





تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/12



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






خانم ویدا (زهرا) یعقوبی پلکوئی



- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد   1343/05/05  تهران

- تحصیلات : ادبیات

- تکنسین آزمایشگاه تشخیص طبی


جهت رویت اشعار ثبت شده  اینجا   کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :

دختری کوشا و علاقه مند به تحصیل در دوران مدرسه و دبیرستان که با خوانش صحیح اشعار کتب درسی همیشه مورد تشویق دبیران ادبیات و بسیار شیفته ادامه تحصیل در این رشته بود. اما از آنجایی که تقدیر و سرنوشت یک قدم جلوتر از خواسته ها و آرزوهای آدمی گام بر می دارد، با انقلاب فرهنگی پشت درهای بسته دانشگاه با آرزویش وداع کرد و قدم در وادی دیگر نهاد . مسئولیت خطیر مادری و تعهد به زندگی او را از آرزویش دور و دورتر کرد .  حس شاعرانگی با خواندن اشعار زیبای استاد فریدون مشیری، استاد شهریار ، بانو سیمین بهبهانی در او پدیدار گشت و اندک اندک مکنونات قلبی و احساس بر قلم جاری گشت و سالها ادامه یافت . سال نود و شش با تشویق خانواده به خصوص دو دختری که حالا آرزوی ناتمام مادر را به ثمر رسانده بودند و مادر شکوفایی آرزویش را در دو دختر تحصیل کرده اش می دید ، با همراهی و همدلی آنها و یاری جستن از دوستان یکدل و یکرنگ و مساعدت و همکاری ( انتشارات ایران فردا ) موفق به چاپ اولین اثر خود مجموعه اشعار و دلنوشته ها به نام ( همه لحظه های بی تو ) شد که چاپ دوم این کتاب در سی و دومین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران سال نودوهشت افتخار حضور داشت . و هم چنان آرامش خاطر خود را مدیون نوشتن می داند و قلم همراه همیشگی لحظات تلخ و شیرین اوست .




مجموعه دلنوشته عاشقانه های من به قلم پانیذ پیرانی



ناگفته های دل

شاعر که می شوی   
دوست داری حرف های ناگفته ات را
به چند بیت بچسبانی
شاید باقی مانده حرفهایت
شعری شود در دستان عاشقی که می خواهد جهان را بلرزاند

پانیذ پیرانی



کویر

دیگر برایم مهم نیست
رفتنت، آمدنت
دوست داشتنت !
فقط سکوت را می خواهم
سکوت !
سکوتی که دیگر نه صدای خندیدنت باشد
و نه صدای تق تق رفتنت را
گاهی آنقدر خسته ای که حوصله توضیح دادنت را نداری
درونت کویری است بی آب که باور داری دیگر درختی نخواهد
رویید!!!

پانیذ پیرانی



دخترکی تنها

چشمانم در انتظار دری است
که صدای بستنش در گوش جهان می پیچد
و اشک که قصد چمدان بستن را ندارد
سنگینم مانند بغض مکه گلویم را می فشارد
و دستانم که قبل از هفتاد سالگی می لرزد
حالا من مانده ام
وصدایی که در گوشم تکرار می شود
دخترکی تنها!
که احساساتش را مرتب می کند .

پانیذ پیرانی



تاریخ ثبت : 1399/05/



سرقت ادبی از این مجموعه   پیگرد قانونی  دارد



مجموعه رویای خاموش اثر سمیرا خاکپور




خلسه گاه

دلم درگیرو.
 قلبم خسته و .
جانم پر از اندوه

سرم در انهدام فکر پوچی ،
مانده در حسی تخیل گونه،
در خالی شدن های پیاپی ،
مثل موجی ،کف براورده
به ساحل می زند خود را.
امیدی نیست، سر ها می شکافد،
صخره پابرجا
به امواج آرزومندست.

دلم تنهاست
کوه دردمندی،
مانده بردوشم .
روانم خسته در پاگردِ بالا رفتن از خویش است،
اما ؛ جانم آزردست.

هوا تب کرده از هُرم نفسهایم
چه تدبیری کنم ،تنهای تنهایم

چه کس دست مرا در پینه گاهِ خلسه از رخوت برون آورده در مسلخ؟
کسی آیا ،به هنگام ، این تن آلوده ی درد مرا یاریگری کردست؟

بگو با مردمان ِ چشمِ دنیا خواهِ بی پروا،
بگو با مردمانِ زاده ی حوٓا
چه اهنگی، چه بیتی ،مطلع بیداری از خویش است؟

بزن بر تارک ناقوس
بیفروز آخُرِ فانوس
به پا کن قامتی بالاتر از دیدار آتشگاه
بگو سر از گریبان های ناچاری برون آرند؛
اینجا عاشقان مغشوش و بیمارند.

من از حسی که با سوزانیه صحرا هم اغوش است میدانم،
غریب و خسته روزی پشت تحسینِ هزاران شاخه، جان خواهم سپردن
درغروبی پشت پرچین ها.

سمیرا خاکپور






















تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/17



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه میلاد عشق  اثر ساره درمنکی فراهانی



سراغ

 تا تب سوزان عشقت خانه ای درتن گرفت
آتشی برپاشد و در لحظه ای دامن گرفت

آنچنان من سوختم از شعله ی سوزان عشق
آسمان تحریک شد، فرمان باریدن گرفت

اینکه من افتاده ام از پا نشان عشق نیست؟
پس اگر اینها نباشد، از چه نامیدن گرفت؟

من کیم؟ اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم عجب!
خسته ای کزکار دنیا میل خوابیدن گرفت

روزها می آید و هرگز نمی گویی سخن
ازچه رو خورشیدعشقت قصد تابیدن گرفت؟!

می روی؟ باشد برو، اما تو این را هم بدان
قبل از اینها هم، خدا تنها سراغ من گرفت


ساره درمنکی فراهانی



فریب

جایگاهت از محبت خانه ای تاریک بود
مرزبین عشق و نفرت رشته ای باریک بود

روی چشمانم نوشتم دوست می دارم تو را
چشم زیبا خود برایت نقطه ی تحریک بود

ساده بودم باورم شد خواستن های تورا
عشق در تصویر ذهنم‌ عشق رمانتیک بود

راه قلبت باز بود برهرکه از آن بگذرد
دوستت دارم تمامش نقشه و تاکتیک بود

بعد آن هرگز نخوردم گول حرف مردها
جای اندوه و تاسف، جمله ی تبریک بود


ساره درمنکی فراهانی








تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/30



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه رهایی  اثر خجسته ناطق


موج نور

بیا به ذهن افق چون فلق خطورکنیم
چو موج نور ز هفت آسمان عبورکنیم

بیا به وسعت صدکهکشان ستاره شویم
علاج ظلمت شب های سوت و کور کنیم

شویم ساقی و از کوثر زلال سحر
به جام شب زدگان بادهٔ طهور کنیم

بیا چو فجر یقین از ورای تاریکی
ز مشرق دل شک آوران ظهور کنیم

به کور چشمی خفاش های شب باور
از آفتاب رخ دوست کسب نور کنیم

بیا عطای سلیمان به هیچ انگاریم
به رزق و روزی خود اکتفا چو مورکنیم

بیا به همت دستان پینه بستهٔ خود
ز بهر کسب تعالی وسیله جور کنیم

دهید مژده که فردای بهتری داریم
به شرط آنکه دراین برهه دل صبورکنیم

خجسته ناطق



غزلی برای هیچ کس

دچارم به چشم زلیخائیت
شدم عاشق  شورو شیدائیت

زلیخاتری از همه دلبران
چگونه کنم وصف زیبائیت

غزل بارد از کنج لب های تو
بخوان با لبان شکرخوائیت

نکش بی گنه یوسفت را عزیز
که می سوزد از سوز تنهائیت

به وجد آورم باغزل های ناب
و با شور و حال تماشائیت

خجسته ناطق



ترس

من از مردن نمی ترسم ولی از درد می ترسم
از آن دردی که عشقش بر سرم آورد می ترسم

نمی ترسیدم از عاشق شدن اما از آن روزی
که خواندم قصه مجنون صحراگرد می ترسم

ندارم هیچ امیدی نه شور و شوق و غوغایی
من از این حالت افسرده و دلسرد می ترسم

زبس نا مردمی دیدم ز نامردان این دوران
به هر جایی که بینم سایه ای از مرد می ترسم

خجسته ناطق



تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/28



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه تاوان  اثر مینا بهروز



بخشیده ام تو را

دیگر کسی ندیده که من ناله سر کنم
دل را به زخم خاطره ات خون جگر کنم

دیوانه ام مگر که به تیغ هوای تو
این زخم را بکاوم و هی تازه تر کنم

آری تو رفته ای به جهنم بهشت من
من خویش را چرا پی تو دربدر کنم

ای اشتباه فاحش چشم من ای بزرگ
باید فقط به چشم حقارت نظر کنم

غافل تویی که دوست به دنیا فروختی
دیوانه ام که عمر به نفرت هدر کنم

ما هر دو باید از دل این جاده بگذریم
بخشیده ام تو را که سبک تر سفر کنم

مینا بهروز



تولد

تازیانه های شب می خورد به پشت ماه
ماه مهربان من باز می شود سیاه

کلبه ها کنار هم سوت و کور و منتظر
باد شیهه می کشد می رسد ز گرد راه

انتظار کلبه را عشق می چشد فقط
رویش دوباره ای انتظار یک نگاه

می شود زنی صبور بانی ولادتی
می رمد ز دامنش سایه هایی از گناه

تکه تکه می شوند پنبه ها به دست باد
غرق سکه می شوند برکه ها ز عشق ماه

مینا بهروز



تاوان

من از خاطر نخواهم برد سودای نگاهی را
و خواهم یافت آغوش نجیب جان پناهی را

نه کار هر تهی دستی است سامان یافتن بی تو
ولی من رفته ام با یاد تو هر کوره راهی را

نترسانید از سیل خطاهایم مرا مردم
که من صد بار تاوان داده ام هر اشتباهی را

خدا می خواست تا دستی مرا بالا برد حتی
اگر قسمت حوالت کرد قعر پرتگاهی را

گواه شوربختی های من چشمان مست توست
بیا دیگر مخواه از من در این دعوی گواهی را

مینا بهروز






تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/21



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه زلف تو  اثر فائزه اکرمی



زلف تو

آمده ام سوی تو
سوی تو ای شهد ناب
بی سرو سامان شدم
بر من و قلبم بتاب
کام مرا نوش ده
جرعه ای ابم بده
مست و خراب توام
پیکی شرابم بده
زلف تو از من ربود
ملک خیال مرا
من شده ام رام تو
با تو شدم هم نوا
پرده اسرار تو
رفته ز حکمت کنار
با تو شدم همنشین
آمده فصل بهار

فائزه اکرمی














تاریخ ثبت اشعار : 1399/05/21



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه طوفان  اثر فاطمه فخری فخرآبادی


طوفان

باید کمی دیوانه باشی تا بفهمی
تنها دلیلِ رفتن و برگشتنم را

موجم که تصمیمش مردد بوده یک عمر
سنگی؛ نمی فهمی غمِ دل کندنم را

ای اشتیاقِ خسته ی من! دست بردار
ساحل نمی گیرد به دستش، دامنم را

هر قدر من طوفانی ام، آرام هستی
ساکت نشستی تا ببینی رفتنم را

ناچار بر می گردد این طوفان به دریا
اما نخواهی دید هرگز شیونم را

هر بار برگشتم کمی جامانده از من
یک روز می بینی تنت، پیراهنم را

یک روز دریا می شوی اما پر آشوب
آن روز می فهمی دلیلِ ماندنم را

فاطمه فخری فخرآبادی








تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/03


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




مجموعه تمنا حامد نجف آبادی پور


دغدغه

بی تو اینجا سرد است
گم شدم بین هیاهوی جهانی که پراز شوق و تمنای تو بود
تو سرت گرم به دنیا و نگاهت به دلم نیست چه سود
و بخارِ تنِ شیشه خبر بی خبری های تو از دیدن احوال دل زارِ من است
و غبارِ تنِ بیشه تبر بی ثمری های تو از چیدن آمال به گار من است
اینکه باور بکنی یا نه چه فرقی دارد
ما ز هم دور شدیم این همه ی دغدغه ی خاطر بیمار من است

حامد نجف آبادی پور
















تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/03



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه جغرافیای عشق حامد نجف آبادی پور



زخم عشق  

زخمی عمیق بر تن جانی ضعیف بود
عشق آمد و تمام جهان را حریف بود

با اینکه از زمین و زمان زخم خورده ایم
دلدادگی هنوز کلامی شریف بود

تحریم روی یار به عشقم اثر نداشت
در هر مذاکره دل من چون ظریف بود

هر چند آن محبت سابق نمانده بود
حتی کلام سرد تو بر من لطیف بود

حس می کنم خزان دلم را بهار من
این حس تلخ در دل پاکم کثیف بود

لطفا نرو که کام دلم تلخ می شود
 لطفا نرو ، نوشته ی من روی کیف بود

با سیل اشک و کاش و اگر وا نمی شود
کیفی که خیس اشک نگاهی نحیف بود


حامد نجف آبادی پور



با من بمان

با من بمان که عطر نفس هات در دلم

سبزینه ی بهار دوباره به  عالم است

بامن بمان که خنده ی شیرین چشم تو

بر حلقه ی محبت عالم چو خاتم است


از من بخوان منی که بخوانم به شوق تو

هر صبح و شام آیه ی اَمَّـن یُجیب »را

بامن بمان که باز بگویم برای تو

اندوه بی تو بودن مردی غریب را



با من بمان که پر شود از عشق سینه ام

تا پر کشد از غم نگاهم غم غروب

بی من نرو که با تو به جغرافیای عشق

بامهر و عشق میرسم اینبار از جنوب

حامد نجف آبادی پور






تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/03



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه آواز سکوتم اثر شهرزاد فرهی اصلی



تنهایی

کاش می شد
دانه دانه تنهایی را
نخ کرده
از سوزن خیالم بگذرانم
و
دکمه ی افتاده ی پیراهنت را بدوزم
تا عطر تنت
اینگونه آتش بر شبهایم نزند.

شهرزاد فرهی اصلی










تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/03



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






آقای حامد نجف آبادی پور


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- تحصیلات : لیسانس مدیریت دریایی

- متولد : 1367/01/27


آثار ادبی چاپ شده :

- شمعدان خیال انتشارات آراسته ۱۳۹۳
- دنیای خوب من انتشارات نسل روشن ۱۳۹۹


جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر  اینجا  کلیک کنید

مختصری از زبان شاعر :
بنده اهل سیرجان ازتوابع استان کرمان هستم و همواره کوشیده ام تا با اشعارم این مهم را بازگو کنم که رفتار ما می تواند دنیا را جای بهتری برای زندگی کند.




مجموعه چشمانت اثر مریم گمار


یک قدم که برداری

تمام  راه های رفته و نرفته چشمانم
به تو ،
می رسد.
پا به پای باران پیش می روم
هزارن قطره تا دیدارت،
مروارید عشق دارم.
خانه چشمانم جز تو ،را نمی شناسد.
پنجره قلبت را، که بگشایی مرا
دقیقا کنارت می بینی
بروی تمام لبخندهایت

یک قدم که برداری
مرا کنار سایه ات خواهی دید
درست .»
کنار پرچین خیال
آن جا که نسیم روی چال گونه هایت
هزار بوسه می کارد ببینی .

مریم گمار



خورشید نگاهت

آفتاب چشمانت مرا
مجذوب کرد
تو دنیا را مست
در چشمانت می رقصانی
و من باتمام درخششم
به خورشید نگاهت نمی رسم
سایه ی تو افتابی است که گرمم می کند .

مریم گمار



تو آن پروانه ای

حتی اگر
امروز کلمات  را مچاله کنم
فردا باز تو را خواهم نوشت
تو آن پروانه ای
که روی تمام سطر هایم نشسته ای
کلماتم با تو سپید شده اند
و به مرز عشق می رسند
می دانم هرکجای این شعر را بگردم
کلماتم پراز صدای بالهای توست
که قانون جهانم را بهم می ریزد

مریم گمار



باران که ببارد

فقط کافیست،
باران ببارد،
من بی چتر
می روم،
نم نم
وبه انتظار
بارش عشق تو
تمام کوچه هارا قدم می زنم ،
هنوز نیامده ای
ومن تمام فصل ها را گشته ام،
هنوز
نیامده ای و
من تمام خیابانها را
برای یافتن
رنگین کمان وجودت
خیس باران
شده ام،
این کوچه که تمام شود
من به رد پایت می رسم
اما دریغ!
باران ردپایت را خواهد شست .

مریم گمار



به تو که فکر می کنم

به تو که فکر می کنم
چیزی شبیه
یخ درونم آب می شود
به تو که فکر می کنم
خورشید برلبانم بوسه می زند
وگنجشکی بی قرار
درون رگ هایم می دود
و آواز می خواند
کلمات جوانه می زند
وترانهِ ای شاد
درونم فریاد می زند: دوستت دارم
به تو که فکر می کنم
گل های یاس
بر دست هایم  
می روئید
باتو همه چیز سبز
همه چیز بهاریست .

مریم گمار



ساحل

از تو که دور می شوم
دلم پر می شود از تشویشی مرگبار
مانند دریا که به
ساحل می کوبد  موج هایش را
و به خود بر می گردد
دور می شوم و
باز
به تو بر می گردم
تو که چشمانت دریاست
و من آن ماهی قرمز کوچکم
که برپس
سینه دستانت می رقصم

مریم گمار




روبرویم نشسته ای

روبرویم نشسته ای
اما چه سود
دیگر میانِ حوصلهِ ابرها

بارشِ بارانت
نمی گنجد

روبرویم نشسته ای
اما
لابلای برگهای شاخه ی
 این درخت
بادی نمی وزد
وکو کوی هیچ پرنده ای
 انتظارت را
 نمی کشد


مریم گمار



توقف کن

به شش صبح رسیدی،
توقف کن
شاید نسیمی بوزد بر چشمانم
که هر روز بارانیست
در بی قراری هایم کمی باران شدم
کمی باروت تا فهمیدم حس تلخ زمین  را
دست واژہ هاراگرفته
راہ افتادم وسط جادہ
 آنجاکه کلمات را حلق آویز می کنند
 بہ جرم سایه تلخش بر مردم
جهان، جهنم واژہ هاست
تقصیر من چیست ؟
که لیمو شیرین حرف هام
 تلخ می شود گاهی
 من که هرگز کلمات را آزار ندادم
پس چرا همیشه مجروحم


مریم گمار


تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/01



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه اوراق تقدیر  اثر زیبا پالیزبان



تقدیر

خدا از روز اول آفرید اندوه هجران را
سپس بر قامت اندوه پوشانید انسان را

به قدر گندمی دیوانگی در خاک آدم بود
همان یک دانه رونق داد کسب و کار شیطان را

تمام زندگی آوردگاه شک و ایمان شد
به غارت برد از آن پس هر یکی یک تکه از جان را

پناه از زخم ها بر دامنت آورده بودم، عشق!
دریغ از زخم کاری جسته بودم راه درمان را

شبیه گله ی رم کرده آشوبیست در جانم
که در یک کاسه دیدم دستهای گرگ و چوپان را

به دریازد دلش را قایقی اما نمیدانست
که دریا دور از چشمش خبر کرده ست طوفان را

تو هم مانند من بازنده ی تقدیر خواهی شد
که پنهان کرده در مشتش ورقهای فراوان را

زیبا پالیزبان



تمرین فراموشی

چنان پیوند طوفان زادها با خانه بر دوشی
ندارد بی قراری های من غیر از خود آغوشی

چه فرقی میکند پیمانه با تسبیح وقتیکه
غرض از هردو یک چیز است تمرین فراموشی

برای آنکه زخم از نابرادر خورده، فرقش چیست
بیاندازی به چاهش یا سر ِ بازار بفروشی

شرنگی بیش سهمت نیست از تاک جهان، دیگر
چه فرقی میکند در کوزه یا در جام زر نوشی

به پاس عشق پیش غیر لب از شکوه میدوزم
ندارم بیش از این بهر ملامت هایشان گوشی

خدا از قیل و قال خلق کی سر میرود صبرش
که بفرستد رسولی تازه با آیین خاموشی

زیبا پالیزبان



رستاخیز

بهار اصلآ چه می داند غم پاییز یعنی چه
که نیشابورِ بعد از حمله ی چنگیز یعنی چه؟

شب تاریک و بیم موج را ساحل چه میفهد؟
ز تخته پاره بشنو موج هول انگیز یعنی چه

برای آنکه از جسمش نرفته جان چه میگویی
که عطر مانده در آغوش رختآویز یعنی چه؟

به دستت غیرت فرهاد باید تا که دریابی
شکوه بیستون و تیشه ای ناچیز یعنی چه

میان جمع گویا از قیامت پرسشی دارند
زجا برخیز دریابند رستاخیز یعنی چه

زبان رسمی عشاق خاموشیست، میفهمی
هزاران واژه ی در سینه حلقآویز یعنی چه؟

زیبا پالیزبان



عدالت

در ششدر افتادیم و مارا جانپناهی نیست
از حبسگاه غم به بیرون هیچ راهی نیست

سربازهای تا ابد تسلیم تقدیریم
بر صفحه ی اقبالمان جز درد شاهی نیست

کنعان چه فرقی میکند با مصر چون یوسف
هر جا رَوَد در طالعش جز بند و چاهی نیست

از آستین عدل، دست ظلم بیرون است
در سینه ی مظلوم حتی نای آهی نیست

ما آن رعیت زاده ی در حسرت نانیم
اما به گندمزار خان مارا نگاهی نیست

روزیکه طوفان شد سر خود را نمی یم
زیرا که ما یک لا قباها را کلاهی نیست

زیبا پالیزبان



از شش جهت

مصر ویران دیده ای یاد زلیخا کرده ای
عمر طی شد آنقدر امروز و فردا کرده ای

این چه افسونیست نبض مرده ای در دست تو
 باز دارد می زند اعجاز عیسا کرده ای

داشت گم میشد زنی در خاطراتش آمدی
سوزنی را بین مشتی کاه پیدا کرده ای

زاغهای شوم را راندی چکاوک جان بخوان
لابلای شاخه های من چه غوغا کرده ای

سخت تر از سنگ خارا بود دل  در حیرتم
با کدامین تیشه در این کوه ره وا کرده ای؟

هستی ام از شش جهت محصور با غم بود، عشق!
خویش را در خانه ای دلتنگ خوش جا کرده ای

از همان راهی که نامت آمد از خود رفته ام
من که باشم پای شعرم را تو امضا کرده ای

زیبا پالیزبان



دیوار

عمریست تاب آورده ام، بی تکیه گاهی را
تا پس زَنَم دیوارهای اشتباهی را

باید ستیغ کوه باشی تا که بشناسی
فرق میان باز و کفترهای چاهی را

آباد بادا خانه ات ای دل که آجر کرد
نان مسافرخانه های بین راهی را

از شیشه نم نم شسته است اندوه تو ردّ
رگبارهای سرخوش گاهی به گاهی را

باری، به سوز سینه طی شد این زمستان هم
اما چه خواهد کرد دنیا روسیاهی را؟

زیبا پالیزبان




تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/17


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد




مجموعه تباه اثر مریم کشاورز معتمدی




تباه

هزار سال در ایوان انتظارت پوسیده ام ،
هزار بار ناخن به قلبم کشیده ام
زخم ها یم
یکی ،یکی دهان باز کرده اند
می گویند
بیا
بیا .

مریم کشاورز معتمدی










تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/26



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه یلدای من اثر مریم کشاورز معتمدی


یلدای من

بیا امشب که من تنهاترینم
میان اشک خود دریا ترینم

بیا سازم بگو از سوز عشقت
که در راه تو من شیداترینم

شب تنهایی ام فردا ندارد
که امشب باز من یلداترینم

منم تشنه به جام سرخ عشقت
که از فرط عطش صحراترینم

منم آن عاشق بی آبرویی
که در دنیای تو رسواترینم

منم امشب ز چشم خلق پنهان
اگر رخصت دهی پیداترینم

ببخش امشب به من آرامشت را
که در آغوش تو لیلاترینم

مریم کشاورز معتمدی













تاریخ ثبت اشعار : 1399/06/26



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






خانم مریم معتمدی ( کشاورز معتمدی)


- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد   1363/12/03 

- تحصیلات : کارشناس زبان و ادبیات فارسی



جهت رویت اشعار ثبت شده  اینجا   کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :
از دوران نوجوانی علاقه ی زیادی به شعر خوانی داشتم .
چند سالی هست که با عشق می نویسم و هیچ آرامشی لذت بخش تر از شعر و دکلمه در زندگی ام ندارم.
سعی می کنم در زندگی با همه مهربان باشم
به فرموده ی مولا علی علیه السلام، صداقت، بهترین ت است.




مجموعه برای تو اثر آزیتا سلطانی



دلتنگی

جارو می زنم افکارم را
گردهایِ دلتنگی
تمامِ بی حوصلگی ها
یک طرف جمع اند
ساده پراکنده می شوند اما
فکرش را نکن
تقصیر تو‌ نیست
امان از باد .

آزیتا سلطانی





عکس

یک
دو
سه
سیب نمی خواهد بگویم
همین که "تو" باشی
عکس های من می خندند

آزیتا سلطانی




ساعت

ساعت ها را عقب کشیدند
یک ساعت کمتر
یا یک ساعت بیشتر
چه فرقی می کند برای من ؟!
تو که باشی
 ساعت ها باید بایستند
من داشتنت را
بی اندازه می خواهم
هر لحظه
در هر زمان .


آزیتا سلطانی












تاریخ ثبت اشعار : 1399/07/05



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد



مجموعه پرواز خیال اثر بدری دهنوی


مرگ

مرگ روی شانه هایم چکه می کند
از جمجمه ای معلق
در گذر ثانیه ها
و من
تاب می خورم
در پاندول ساعتی
که هر لحظه مرا
روی دست های خودم
تشیع می کند .

بدری دهنوی



ستاره ها

تمام ستاره ها را
 پشت پایت به دریا ریختم
به آسمان که رسیدی
خورشید را
برای  الفبای صبح هایم بفرست
ابرها هنوز
مشقم را تمام نکرده اند .

بدری دهنوی



خوابهایم که یخ زدند

خوابهایم که یخ زدند
زمستان روی دستهایم تلمبار شد
و آغوش پنجره سرد
کاش می آمدی
چنان که رد پاهایت روی برف
جا نمی ماند
وقصه ای می گفتی گرم
از کلاغ هایی که به خانه رسیدند
اما حرفی برای گفتن نداشتند
اصلا
 تا زغال سرگرم سیاه کردن زمستان است
بیا تصویرت را
برای این پنجره تصویب کن
لای فصل هایی که
صدای خورشید
به صبح هایم نرسید .

بدری دهنوی






















تاریخ ثبت اشعار : 1399/07/10



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد




مجموعه انعکاس  اثر  فاطمه ضرغامی




هیچ

وقتی باز زخم می زنی
 وقتی مدام زخم هایم را نمک می پاشی
خلع سلاح می شوم از هرچه امید، از هرچه عشق است
شبیه سربازی تسلیم شده دستهایم را بالا می اورم

شبیه قطاری به مقصد نرسیده در میانه ی راه واژگون می شوم
شبیه حسرت به جامانده از اخرین مسافر غربت زده ی ایستگاه می شوم
شبیه هیچ می شوم
کوتاه بیا کافیست
 انقدر صبر کردم ،انقدر صبر را در لحظه لحظه هایم تزریق کردم که شراب صدساله ای می مانم

کوتاه بیا بلندای صبرمن دیکر قابل رویت نیست بلندای صبرم انقدر مرتفع گشته که میترسم سقوط کند و من دیگر فقط یک جفت چشم و یک نگاه خیره به دیوار شوم
کافیست
صبر من کوتاهتر از فریاد بیرحمانه ای تکرار زخمه های توست.

فاطمه ضرغامی



طوفان

گاهی به نبودنم فکر کن
چشمانت را ارام ببند وجهانت را از هر چه که رنگ و بوی مرا دارد خالی کن.
تصور کن یک گردباد ،بی مهابا می اید و همه ی عکس هایم را از دیوار میکند ،لباس هایم یکی پس از دیگری محو میشود
و عطرم از خانه میپرد.
اری همه را با جزییات تصور کن
دیگر منی وجود ندارد شبیه هیچ میشوم !
شبیه هرگز !
شبیه هیچوقت!
دیگر حتی ردپایم هم در خانه نمانده
و شاید تنها شاید یک چیز جا مانده باشد
صدایم.
کمی که سکوت کنی طنین جامانده از صدایم در گوشت میپیچد که ارام میگویم دوستت دارم
صدایم را در خاطرت بسپار .



سکوت

گاهی سکوت بلندترین فریاد است
وقتی واژه ها از وصف درد درونت شانه خالی می کنند
سکوت بیرحمانه پشت حریفت را به خاک می زند
گاهی سکوت دشنه ای می شود و در قلب دشمنت فرو می رود
سکوت بهترین منتقم است وقتی کلمات خالی اند از هیاهوی درونت
گاهی سکوت کن و بگذار نگاهت فریاد بزند
انقدر بلند که جهان کر شود از شنیدن هر چه ناحق است
سکوت زیرکانه زهر می شود و ارام ارام فضا را مسموم می کند
وقتی تنهایی، دربرابر نابرابری ها
وقتی معادله ات جور نمی شود و نمی گذارند جور شود
وقتی حرفت شهید می شود
سکوت کن
 انقدر بلند که لحظه ای دنیا از حرکت بایستد
 وکلمات در مقابل دل اشو بی هایت تعظیم کنند
گاهی سکوت کن.

فاطمه ضرغامی











تاریخ ثبت اشعار : 1399/07/25



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






خانم غزال رستمی ( فاطمه )

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- متولد   1375/10/29  استان فارس شهرستان رستم شهر مصیری

- تحصیلات : دانشجو


جهت رویت اشعار ثبت شد ه   اینجا    کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :
شعرهای شاعر جوهر وجود هر شاعرهست و مختصری از اون شاعر
از هجوم فکر و خیال به شعر پناه آورده ام از دست شعر
ولی قلمم قلمی تر از آنست که تاب حرف های نگفته ام را بیاورد .




مجموعه دال  اثر دانیال الماسی قلعه




رفتن

گاه باید چشمها را بست
گاه باید دور شوی از هر کسی
گاه آرامش فقط خاک زیر پای توست
خاکی که آغوش می‌کشد قدم های تو را
قدمهایت ره به نا کجا دارد
مقصد جایی نیست
میروی تا که پیدا کنی آرامشی در خود
هدف راه است نه رسیدن
گاهی باید رفت نه برای رسیدن، نه
فقط برای رفتن
باید رفت .

دانیال الماسی































تاریخ ثبت اشعار : 1399/07/



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





مجموعه فیروزه خانه  اثر سمیه مومنی



غم بی شمار

درسینه ام به غیر غم بی شمار نیست
وقتی  کسی به خاطر من بی قرار نیست


تقدیر تلخ ماست دمادم گریستن
شور است بختمان، گله از روزگار نیست

"تقویم ها دروغ نوشتند بعد تو"
در سرزمینمان، خبری از بهار نیست

سرما گرفته جان درختان شهر را
حتی پرنده ای به روی شاخسار نیست

من دلخوشم به خواب و خیالی و خاطری
بیچاره من که دلخوشی ام ماندگار نیست

هرچند سخت میگذرد روزگار عشق
بدبخت آن دلی که به عشقت دچار نیست


سمیه مومنی




انتظار

چقدر غم به دل روزگار می آید
شراره بر جگر سوگوار می آید

به لطف قسمت و تقدیر، خون دل هر شب
به میهمانی این لاله زار می آید

چه گریه ها که نکرده است مردم چشمم
صدای ناله  ازین جویبار  می آید


دلم خوشست که بعد از سیاهی اسفند
به باغ ماتم  ما هم، بهار می آید

نگاه کن به غباری که در دل جاده است
سواری از پس این انتظار می آید


سمیه مومنی



کریم عالم

کنج دنجی در هیاهوی جهان داریم ما
تا میان سینه از مهرت نشان داریم ما

خانه ی ویران دل با مهر تو قیمت گرفت
در خراب آبادمان، گنج نهان داریم ما

ما نمک پرورده ی خوان کریم عالمیم
شامل لطفیم اگر در سفره نان داریم ما

خاک سرد مرده ایم و تشنه ی یک جرعه نور
دست بر دامان لطف آسمان داریم ما

ما کبوترهای قبر خاکی صحن تواییم
کنج ایوان خیالی آشیان داریم ما

تا گذر کرد از مزارت باد صحرا، گریه کرد
چون نسیم از داغ تو اشک روان داریم ما

از غم تشییع سرخت، ذره ذره سوختیم
تا ابد درسینه مان، داغ گران داریم ما

واژه حیران مانده بین مدح و اشک مرثیه
در بهار شوق، اندوه خزان داریم ما

سمیه مومنی


تاریخ ثبت اشعار : 1399/07/



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد





خانم عاطفه مختاری  ( اسفیدواجانی )

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد   1362/08/05 

اثر چاپ شده :

کتاب مشترک شاعرانه‌ها، نیلوفران سپکو، شاعران شعر
کتاب مشترک دلنوشته : جنون واژه ها

جهت رویت اشعار ثبت شده  اینجا  کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :
از کودکی به ادبیات و کلمات علاقه داشتم و گاهی خاطراتم را می‌نوشتم
و البته یکی از اقوام نزدیک هم به این علاقه شعله کشید و بیشترش کرد.
مدت زیادی ننوشتم و دور بودم از دنیای شعر  و دنبال علاقه‌ام می‌گشتم کلاس‌های آموزشی مختلف رفتم، زبان، چرم دوزی و. و سرانجام استعداد خودم را کشف کردم و آن هم دنیای شعر بود. الان چندین ماه است می‌نویسم و احساس می‌کنم خوشحالم. امیدوارم در این مسیر به موفقیت برسم




عشق

جریان دارد
رنگین‌کمانی
از عشق
در رگهای‌‌َم

مرا با هر باران
به یاد بیاور.


عاطفه مختاری





ای دریغ از ما

ای دریغ ازما
در این مرداب‌های پی‌در‌پی
دور ماندیم از مستی آفتاب
در نیلوفر احساس

ای دریغ از ما
میان باد در گل‌ها
نواختن سمفونی عشق
دور بمانیم
از هجی واژه واژه عشق
و هم نوا شدن در دریای نیاز

ای دریغ از دریغ‌ها
گنجِ محصورشده
در دستانِ خود را
به بادهای مخالف بسپاریم!!!
قدردان لحظات نباشیم

ای دریغ از ما
من‌ها، ما نشود
منیت در جهان گرداگردمان بیداد کند
و به سیاهچال تعصب کور
و غرور فرو رویم.

عاطفه مختاری








مجموعه بی بهار اثر معصومه اباذری




تنهای عاشق

حس غربت دارد
دیدن چشمانت
وقتی که دیگر نگاهم نمی کنی
گویی گم می شوم در آن
و کسی نیست نجاتم بدهد
عشق را گم می کنم
وقتی گرمای دست هایت
دیگر احساس سرمایم را
از زمستان نجات نمی دهد
چقدر غریب و تنهام
وقتی
مسیر عشقمان را
در اولین دور برگردان
ترک‌ می کنی
و حالا دیگر
من و تنهایی و غم
باز گرفتار همیم .

معصومه اباذری




قلم عشق

دلتنگ بودم
آمدم که بنویسم
قلم خم شد
اشک هایش
ساحل کاغذ را
اقیانوس آرام کرد
هوایت هنوز
دست بردار این خانه نیست
برگرد .

معصومه اباذری




قهر خورشید

خورشید
دیگر مثل قبل نیست
می آید
نگاهم می کند
ولی نه مثل قبل
دیگر نوری ندارد
سایه ای
برای خسته ها نمی سازد
با ابر
قهر کرده
و حرفی نمی زند
نه تنها ابر
که آسمان و زمین را به هم ریخته
ببین چه کرده ای دلبر
خورشید هم با رفتنت اعتصاب کرده است .

معصومه اباذری








تاریخ ثبت اشعار : 1399/07/16



سرقت ادبی از این مجموعه شعر  پیگرد قانونی  دارد






خانم سمیه مومنی ( مومن )

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد   1359/08/08 

- تحصیلات : لیسانس الهیات، لیسانس هنر

- معلم، مدرس آموزشگاه نقاشی


جهت رویت اشعار ثبت شده     اینجا    کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :
تجربه برگزاری سه سال جلسه شعر دارم، در انجمنهای ادبی مختلف شرکت کردم و شعرخوانی داشتم مثل جلسات حوزه هنری، جلسات دفتر ادبیات دانشگاه تهران و جلسات دکتر سمنانی(شهرستان ادب) و جلسات انجمن ادبی فیض که مربوط به کتابخانه های عمومی کشور هست و دبیرش خانم دکتر نغمه مستشار نظامی هست و خبرگزاری تسنیم
برگزیده بخش ترانه جشنواره مهر مادری سال99
سوختگان وصل هم غزلم برگزیده شد به خاطر شرایط کرونا اختتامیه انجام نشد
چندین بار برنامه تلویزیونی دعوت شدم و اجرا داشتم
مدرس گالری نقاشی بوی باران هستم که انواع سبک های نقاشی در اون تعلیم داده میشه
چند سالی مدیر یکی از شعب جامعه القرآن بودم
و در مدارس، معلم تربیتی و دینی بودم
تجربه یکسال تدریس در هنرستان هنرهای زیبای تهران رو دارم و



مجموعه صحنه ی جرم  اثر فاطمه اتحاد


صحنه ی جرم

به نام عاشقی تو را هزار چاک کرده ام
حلال کن مرا دلم، تو را هلاک کرده ام

به رگ رگ امیدِ تو چه تیرها چکانده ام
و ردّ دست خویش را ز صحنه پاک کرده ام

به خاک و خون کشیدمت ، هنوز می تپی دلم!
تو زنده ای و من تو را به زور خاک کرده ام

رساندمت به ناکجا، جهنمی ست زندگی
تهِ حکایت تو را هراسناک کرده ام

هجوم غصه ی تو را مگر به می دوا کنم
ببین ویار میوه ی درخت تاک کرده ام

پناه می برد سرم به سوی زانوان غم
چو لاک پشتی ام که سر درون لاک کرده ام

فاطمه اتحاد



مادرم

زندان زندگیش به بیرون دری نداشت
پروانه بود مادرم اما، پری نداشت

دستانِ پینه بسته و پای پُر آبله
فرصت برای عاطفه ی مادری نداشت

عمری بهار رد نشد از باغ زندگیش
جز دانه های برف در آن روسری نداشت

سویی نداشت لعل دو چشمان او ولی
الماس کوه نور چنین گوهری نداشت

از هر هنر به قدر کفایت نصیب  داشت
زر بود ، ذره ذره اش و زرگری نداشت

اصلاً گلیم بختش از اول سیاه بود
دیوان رنج نامه ی او آخری نداشت

بی شک سفیر مهر خدا بود مادرم
پیغمبری که دعوی پیغمبری نداشت

فاطمه اتحاد



سرنگ هوا

گمان کردم به غیر از مرگ هر دردی دوا دارد
ندیدم عشق در دستش سرنگی از هوا  دارد

چه خنجرها نخوردم من ز یاران قسم خورده
که پشت اعتمادم زخم ها از آشنا دارد

سرای شاه عباسی ست آغوش نگار من
به نام عشق در پستوی دل مهمانسرا دارد

ندانم کاری م را عشق خواندم غافل از اینکه
حدیث عاشقی افسانه هایی نخ نما دارد

از اول باید از عشقش حذر می کردم اما حیف
دلِ بی عقل من در عشق چشمی تا به تا دارد

اگر عاشق نبودم دست کم حسرت نمیخوردم
 دل دیوانه در این عرصه اما ادّعا دارد

زدی زخمم، به لبهایم زدم مُهر سکوت اما
دل من هم خدا دارد، خدا چوبش صدا دارد

فاطمه اتحاد




گُسَل

تیر قضا صیدی ز من پروارتر دیده؟
دست چلاق از شاخه سیبی سرخ تر چیده

چون من زنی اندوه را هر شب بغل کرده؟
مانند من صدها شکم افسوس زاییده؟

از خانه ام روی گسل ویرانه ای مانده
اندازه ی من ارگ بم هرگز نلرزیده

چون برگ زردی بر درختی خشک بودم که
با ساز ناکوک خزان یک عمر رقصیده

در دل ویار میوه ی ممنوعه ی عشقی
حسرت شده بر شاخه ی امّید خشکیده

از بوسه ی پنهانی خود بی خبر بودم
راز دلم را خواجه در شیراز فهمیده

این تشنه لب را تشنه برگرداند از چشمه
دنیا به ریش هیچکس چون من نخندیده

فاطمه اتحاد




پرهیز

هزار شکر که قلبم از عشق لبریز است
هزار حیف که سهمم از عشق ناچیز است

مپرس حال دلم را که این ندیده بهار
به جبر چرخ فلک در حصار پاییز است

به جستجوی تو جایی نمانده طی نکنم
بیا که جام من از انتظار سرریز است

شکایت از تو ندارم قبول کردم که
زیاد خواستنم را علاج پرهیز است

تمام حاصل باغش به باد رفت و ندید
مترسکی که دلش با کلاغ جالیز است

فاطمه اتحاد




قفس

فرقی نمی کند که قفس جنسش از طلاست
وقتی که مرغ عشق به پرواز مبتلاست

صیاد من ، به دانه ات عادت نمی کنم
مردن به زنده بودن با ذلّتم رواست

عمری به عقل تکیه نکردم ،که شاهِ دل
تنها امیر عرصه ی این دشت پر بلاست

با چشم باز آمده ام در مسیر عشق
هرگز به من نگو که بشر جایز الخطاست

جانم به لب رسید و رسیدم به اینکه عشق
آن لقمه ی نبود که قدر دهان ماست

با اینکه آبشار غرورم بلند بود
اما سقوط کردم و این اصل ماجراست

فاطمه اتحاد



غریب

برای هر چه چلاق است سیب می خواهد
ولی  همیشه مرا بی نصیب می خواهد

تنم به ناز طبیبی نیاز دارد و عشق
حقیقت اینکه مرا بی طبیب می خواهد

به پیش چشم حسودم زمانه یارم را
برای حجله ی عشق رقیب می خواهد

نخواست رنج مرا التیام بخشد عشق
فرازِ درد مرا بی نشیب می خواهد

به این نتیجه رسیدم که عشق آدم را
میان خانه ی خود هم غریب می خواهد

سزاست مهر بِکارد، دِرو کند حسرت
کسی که عاطفه از نانجیب می خواهد

برای زخم نمک خورده مرگ تسکین است
دلم شفای اجل را عجیب می خواهد

فاطمه اتحاد





تاریخ ثبت اشعار : 1399/10/10


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد


مجموعه ممنوعه  اثر فاطمه اتحاد




تیر غیب

بگو حافظ نخواند، یوسفِ او برنمی گردد
که سوی رفته از  چشمانِ کم سو بر نمی گردد

غزال چشم‌هایم را به مسلخ می‌برد شیرش
بگو با بچه آهوها، که آهو برنمی گردد

گمانم زنده برگردد،  اسیرِ تیرِ غیب اما
اسیرِ رفته زیر‌ِ تیغِ ابرو، برنمی گردد

شبی دستش میان موج گیسویم به رقص آمد
یقین کردم که ارامش به این مو برنمی گردد

تقلا می کنم برگردم از موجِ بلا خیزش
ولی می دانم آب رفته از جو، برنمی گردد

مگر تقدیر برگرداند این بختِ سیاهم را
دعا شاید، ولی با سحر و جادو برنمی گردد

فاطمه اتحاد


سقط جنین

این بافه ی بی ریشه کارش بیقراری ست
گیسو که نه، یک دسته سرباز فراری ست

سر در نیاوردم ز کار چشمهایم
تلفیقِ ناپرهیزی و پرهیزکاری ست

خون کسی خشکیده بر لبهام و رنگش
صد سال بعد از مرگ هم سرخ اناری ست

بر دستهایم تار بسته عنکبوتی
انگشت هایم اُسوه ی چشم انتظاری ست

نیلوفری در بسترش بی عشق دق کرد
مرداب چشمم بعد از این چون رود جاری ست

با اشک قلب خسته ام را غسل دادم
چشمان من عمریست کارش سوگواری ست

آبستن یک عشق ناکام است قلبم
سقط جنین ، پایان تلخ بارداری ست

فاطمه اتحاد


ممنوعه

آتش زده ممنوعه ای حیثیّتم را
سیب هوس تغییر داده قسمتم را

در چشم خلق از پاکدامن هایم اما
حاشا نکردم با زلیخا نسبتم را

دلبستگی آغاز ویرانی است ،افسوس
بیمارم و تکرار کردم عادتم  را

در من جهانی مستعدّ کودتا بود
سرکوب کردم فتنه ی جمعیّتم را

میدان مینی در درون سینه ی من
این روزها سر برده صبر و طاقتم را

تا مقصد آغوش تو راهی جز این نیست
تمبرم که می بوسم لبان پاکتم را

فاطمه اتحاد


نابلد

گمانم چشمهایت کهکشانها را رصد کرده
وَ ماهِ آسمان بر روی چون ماهت حَسَد کرده

لبت خرمای اهوازی و یا انگورِ شیرازی ؟
شرابت صد چو من، راه آشنا را نابلد کرده

 نگو شانه، بگو البرز و اَلوَندِ غرور انگیز
شکوهِ شانه ات، اغراق ها را مستند کرده

برای قطره با دریا نشستن کم مقامی نیست
خدا با چون تویی، چون من گدایی را صَمَدکرده

هرآنکس قامتت را دیده، ایمانش مضاعف شد
به لب تکرار ذکرِ " قُل هوَ الله و اَحَد " کرده

تو با این حجم زیبایی، نمی گنجی در آغوشم
خدا اما در آغوشت مرا حبس ابد کرده

فاطمه اتحاد



قرص صبوری

زل می زند بر در هنوز از رو نرفته
برگرد تا از چشمهایم سو نرفته

هر چند بستی دیده از دیدارم  اما
از بیشه ی چشمات، این آهو نرفته

من هر چه پشت دست دل را داغ کردم
سمت تو مایل بوده، دیگر سو نرفته

چون برف شد ، مشکیّ گیسوهام اما
یکبار دستان تو در این مو نرفته

شادم تصوّر می کنی، اما ندیدی
از غم چه خنجرها که در پهلو نرفته

قرص صبوری می خورم روزی سه نوبت
برگرد تا تأثیر این دارو نرفته

فاطمه اتحاد



سیلی

تاریک تر می خواهد انگاری جهانم را
پاشیده تر می خواهد از این آشیانم را

من دم به دم می نوشم از جام‌ِ شکیبایی
پُر می کند با شوکران باز استکانم را

باغِ بهاران مرا بی بار و بر کرده
دارد تماشا می کند فصلِ خزانم را

سیلی مکرر می زند هر بار و من هر بار
می بلعمش هم بغض، هم خون دهانم را

از عرش تا فرشم رسانده باز راضی نیست
شاید به زیر خاک می خواهد نشانم را

راضی به مرگم بوده ، اما مرگِ تدریجی
ای کاش از من می گرفت این نیمه جانم را

فاطمه اتحاد


تاریخ ثبت اشعار : 1399/10/10


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد



مجموعه پیله  اثر فاطمه فخری فخرآبادی





پیله

گرچه بی بال و پرم، شوقِ تو دارم؛ چه کنم؟!
با جهانی که فقط بوده حصارم چه کنم؟!

پیله کردند به من بعدِ تو این خاطره ها
گاه در حسرتِ پرواز نبارم چه کنم؟!

عهد بستم که فراموش کنم عشقت را
با محالی که درآورده دمارم چه کنم؟!

کامم از قهوه ی چشمانِ تو تلخ است ولی
دل به شیرینی این غم نسِپارم چه کنم؟!

کارم از عشق گذشته ست‌؛ جنون دارم من
با همین عقلِ نیفتاده به کارم چه کنم؟!

بی تو در حوصله ی شهر نمی گنجم من
تو بگو؛ سر به بیابان نگذارم چه کنم؟!

قسمتِ شانه ی من بارِ کجِ دنیا بود
با خدایی که نسنجید عیارم چه کنم؟!

پر زد از پیله ی تنگی که خیالاتم بود
سرِ پروانه شدن داشت نگارم؛ چه کنم؟!

فاطمه فخری فخرآبادی













تاریخ ثبت اشعار : 1399/08/06


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد





مجموعه پاییز  اثر فاطمه فخری فخرآبادی



پاییز

تنها تو را کم دارد این تقویمِ دلسرد
آه ای بهارِ رفته از تقویم! برگرد

راضی به پاییزم اگر باشی ولی حیف
جز برف و بوران بر سرم دنیا نیاورد

تا دل به مهرت بستم آسایش ندیدم
مهرت دمار از روزِگارِ من درآورد

دنیای من پیش از تو شکلِ دیگری بود
بوسیدمت؛ یک بوسه دنیا را عوض کرد

عاشق شدم؛ بعد از تو کارم شاعری شد
یک آدمِ تنها شد این تنهایِ شبگرد

از عشقِ تو خیری ندیدم جز همین شعر
باقی نماند از تو برایم هیچ جز درد

اما خوشم با دردهای مهلکِ تو
صد بار مُردم تا شدم در دامنت، مرد

هم کاشت، هم گاهی تبر زد شاخه ها را
عشقت بهارم کرد، هم پاییزی و زرد

دیگر به پایان می رسم تا این زمستان
پاییز شد؛ نامهربان! با مهر برگرد
















تاریخ ثبت اشعار : 1399/08/06


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد







خانم زهرا رشیدی ( علویجه)

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد : 1364/06/26

- اصفهان

- تحصیلات : کارشناس الکترونیک


جهت رویت اشعار ثبت شده  اینجا   کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :
از ۱۵ سالگی می‌نوشتم و در جلسات شعر خوانی شرکت می کردم از ۱۸ سالگی دور افتادم از علاقه ام. می نوشتم ولی نه خیلی جدی حدودا یکسال هست دوباره دست به قلم شدم






کوچ

من کوچ کردم از پاییز به تابستان
از آبان به تیر ماه
از پنجره ی اتاقم به پنجره ی اتاقت
از لا به لای کتاب هایم به برگ برگ کتاب هایت
از تناقض هایمان به یکی شدن لبخندمان
از دست های سرد و عرق کرده‌ام به نجابت چشم هایت
در من تکراری‌ست بیهوده
بغضی فریاد نشده
یکجا نشین شده‌ای
و من همواره تن پوش شب را از تن بیرون می آورم
و به گرمای خیالت پناه می‌برم.

زهرا رشیدی





مرداد ماه

مرداد ماه 
فال من از تو آغاز شد
از روزهای گرمت،
از عصر های دنج 
از میانه ی میانه ی خورشید
یک تولد در فنجانم نقش بسته بود
و یک شروع ناتمام
یک جفت چشم و قلبی که بی امان می تپید
من قهوه ام را تلخ می خورم
من فالگیر نیستم.

زهرا رشیدی





تنهایی ام

تنهایی ام دانه ی سفیدی‌ست ترش و تلخ
در قلب اناری که پاییز برایت ارمغان آورد
تنهایی ام ترس نیلوفری‌ست در مردابی که برایش کمین مرگ گذاشته
تنهایی ام آه نهانی ‌است
در میان سینه ات
که از پشت تصنع لبخند هایت بیرون می‌زند 

زهرا رشیدی




خیال

تنهایی ام گمانی‌ست بارانی برای کویری که فتح ابلهانه ای کرده
هر سال با تو نبودت را شمعی فوت می کنم
و تلخ می شوم
از سهم کیکی که برای تو کنار می‌گذارم
و باز سهم من‌میشود
بعد از تو بارها مرده ام
بیا و دیگر خیال نباش
بیا تا اندوه هایمان را شبی پنهانی دفن کنیم
با تو اعجاز می شود در من
در باور من نمی گنجد فراموشی
وقتی تمام عاشقانه هایمان را در خواب با تو دیده‌ام
تو خلاصه منی که به یادِ باد سپرده‌ام .


زهرا رشیدی




سخت جان

سخت جانم ،به شمایلِ سرو ولی
از درون بید مجنون
فاخته ای زخمی
دیواری ترک برداشته
نفسی به شماره افتاده
این را آخرین باری فهمیدم که بعد از سال ها
نگاهت را به آغوش کشیدم

زهرا رشیدی





سمفونی شب

تیک تاک ساعت
چک چک آب
دوپ‌ دوپ قلب
جیر جیر جیرجیرک
چه هم نوازی زیبایی‌ست
سمفونی شب
و من با بلیط خیالت دعوتم به
اعماق تاریکی
به گذر سایه ها
به توهم باران 
و سکوت تلنگری‌ست که دوباره
مرا در تابوت تنهایی رها می‌کند


زهرا رشیدی









مجموعه پرتگاه  اثر فاطمه اتحاد



اعتراف

من چندمین شکار توام؟ اعتراف کن
اصلاً بگو که یار توام؟ اعتراف کن

هر دم خیال صید غزالی ست در سرت
از این میان شمار توام ؟ اعتراف کن

اصلاً شکارهای خودت را شمرده ای ؟؟
آیا یک از هزار توام؟ اعتراف کن

تیرت خطا نرفت مگر روز صید من
تنبیه روزگار توام، اعتراف کن

هر چند سیب سرخ نبودم برای تو
دلخونترین انار توام، اعتراف کن

کِی مبتلا شدی و شدی صید دیگری؟
وقتی که من دچار توام، اعتراف کن

گل را به تازیانه نوازش نمی کنند
دیدم به چشم، خار توام اعتراف کن

فاطمه اتحاد



شقایق

تو شاعرانه ترین حسّ هر دقایقمی
دوای درد منی و طبیب حاذقمی

نخواه تا که بگویم، حساب دستم نیست !
نپرس تا به کجا و چقدر عاشقمی

فقط تو پای لبم را به خنده وا کردی
دلیل شادیِ هر بار بعدِ هق هقمی

نه مادرم، نه تو فرزند‌‌‌ِ من، یکی شده ایم
بگو تو را چه بنامم؟ رفیق صادقمی

به چشم من نمی آید هزار لاله و یاس
سرآمدی به گلستان، گل شقایقمی

نگاه کن که به عشقت دوباره زنده شدم
نگو که خالقتم من، تویی که خالقمی

برای بردن نام تو پا به پا کردم
تو گوشه ی جگر من گل شقایقمی

فاطمه اتحاد



پیله

خون است آن لبی که به دندان گزیده ام
خون تر از آن دلی، که به بندش کشیده ام

در من هزار چشم طلب بی نصیب ماند
مأیوسم آنچنان که شبی بی سپیده ام

افتاده طشت حُجبِ من از بام آبرو
افسار پاره کرده و عصمت دریده ام

بگذار تا که پنبه شود رشته ی حیا
چندان بریده ام که به مویی رسیده ام

من چند مدت است که پروازم آرزوست
از پیله ای که رج به رجش را تنیده ام

دلتنگیت به شعر و جنون می کشاندم
هفتاد من غزل شدی ای نور دیده ام

شاعر شدم که چشم تو را مثنوی کنم
اعجاز من تویی و تو را آفریده ام

فاطمه اتحاد



پرتگاه

چشم از تو بردارم اگر، چشمم سیاهی می رود
مانند آن وقتی که آب از تنگ ماهی می رود

رامِ غزال چشم تو ، شد چشمهایم بعد از این
این شیر، راه بیشه را هم اشتباهی می رود

سینه سپر کردم که من، کوهم نمی لرزم ولی
دیدم دل دیوانه با، برق نگاهی می رود

از هیبَتم ترسیده اند عمری شغالان و چه شد
این هیمنه با اخم تو رو به تباهی می رود؟

دروازه بود عمری دهانِ لاله های چشم تنگ
گفتند سرو باغ با هرزه گیاهی می رود

با هیچکس راهی نشد قلبم ندانستی که من
با تو دلم از قلّه تا هر پرتگاهی می رود

فاطمه اتحاد



باد هرزه

بمب اتم هم اینچنین یک شهر را ویران نکرد
ظلمی که بر من کرده ای، چنگیز با ایران نکرد

زخمی که لبخند تو زد آنقدر کاری بود که.
این غده ی بدخیم را عیسی دمی درمان نکرد

کار دلم را ساختی، در دیده آب انداختی
با کَشتی بی بادبان دریا چنین عصیان نکرد

افتاده دیدی تا مرا بر من کمند انداختی
زخم کمانت رحم بر آهوی سرگردان نکرد

بیدی بدون ریشه را دادی به باد هرزه ای
فصل زمستان هم چنین یک باغ را عریان نکرد

طی کردم عمری بی بهار آخر ولی دستان تو
بر باغ امیّد دلم یک برگ آویزان نکرد

فاطمه اتحاد



تحفه ی درویش

غمم کم بود از میدان عشقت سر در آوردم
رقیبان را خبر کن لشکر اسکندر آوردم

تو را با چند تار مو نمی شد از نفس انداخت
ز مژگان تیر پی در پی، از اَبرو خنجر آوردم

برای فتح آغوش تو، بند از زلف وا کردم
برای غصب این کشور دوباره لشکر آوردم

تو لب تر کن من از جانم برایت مایه بگذارم
خجل از تحفه ی درویش برگی دیگر آوردم

دلی حاکم نخواهد شد سر میز قمار تو
تماشا کن از آسِ دل برایت سرتر آوردم

رقیبان را بگو بیهوده می گردند دور تو
که من از گوشه ی آغوش گرمت سر در آوردم

فاطمه اتحاد



یغما

غرقِ غبارم، خاکِ خوزستانم انگار
نخلِ بدونِ بارِ نخلستانم انگار

جای رطب، خشخاش در من رشد کرده
 من کِشتِ پنهانِ بلوچستانم انگار

ازبس زمستان بود در این بی بهاری
پژمرده شد شمشادِ سی سنگانم انگار

هر مصرع از شعرم دو صد تفسیر دارد
صدها مجلّد شرحِ المیزانم انگار

روزی یقین نقشی به جا می ماند از من
چون طاقِ کرمانشاهی بُستانم انگار

هر تکّه از من را به یغما برده دستی
آری، شبیهِ کشورم ایرانم انگار

فاطمه اتحاد



زن

زنم که زخم عمیقم به قدمت بشر است
که هر چه می کشم از این سکوت بی پدر است

چگونه اوج بگیرد، به آسمان برسد
پرنده ای که از اول بدون بال و پر است

هنوز قد نکشیده ! برای قطع تنم
ببین چه کشمکشی بین ارّه با تبر است

به هر شرعی، هزار لعنت و ننگ
به وصلتی که دوامش به خطبه معتبر است

شبیه برگ جدا زیر پای رهگذران
نبودم ایمن و جانم همیشه در خطر است

نجنگ بر سر حقّت، غزال خون به دلم
که در طریقت جنگل، بَرَنده شیر نر است

دو جرعه صبر بیاور، که طاقتم شده طاق
هوار می کشم اما، زمانه کور و کر است

فاطمه اتحاد



چشم های هرزه

دارم امید وصلِ تو را می برم به گور
بی اعتنای ساکتِ سر تا به پا غرور

منشین چنین و شاهد ناکامی ام نباش
ای از کنار من همه ی عمر در عبور

با وعده های پوچ که افتاده ای به دام
سیمرغ کوه قاف دلم، ای محال دور

از چشم های هرزه نشد دور دارمت
لعل تراش خورده ام، الماس کوه نور

از هجر لب به لب شده جامِ صبوریم
بی تابم آنچنان که شدم سنگ ناصبور

بر پشت دست عاشقی ام داغ می زدم
می کرد اگر به ذهن من این دردها خطور

از شادی م نوشتم و شد شرح مختصر
از غصه ام نوشتم و شد قصه ای قطور

فاطمه اتحاد



حسرت

زمین نخورده، نمی داند از چه می گویم
چگونه خوب شود جای زخم زانویم

غریبه زخم اگر زد که جای شکوه نبود
چگونه دسته ی خود را بُرید چاقویم!

از این شمار ستاره در آسمان دلت
عجیب نیست نیاید به چشم، سوسویم

جواب حسرت زلف مرا چه خواهی داد
که جای دست تو برف است سهم گیسویم

 به سخت جانی خود غرّه بودم اما حیف
غم فراغِ تو یَل بود و بُرد از رویم

مپرس حال دلم را، نمانده امّیدی
خدا کند برسد قبل مرگ، دارویم

فاطمه اتحاد



تاریخ ثبت اشعار : 1399/09/24


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد








آقای احمدرضا صابر (کرین)

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر

- متولد : 1381/08/05    گیلان - رشت


 جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر   اینجا   کلیک کنید



مختصری از زبان شاعر :
تنها دلیل شعر من عشق است و تا باشم ، قلم از عشق خواهد گفت






فقدان

عشق در رگ های بی خونم دگر در کار نیست
ترس مردن یا نمردن در دلم انگار نیست

مرگ را من آرزو کردم همان روزی که مرد
عشق او در قلب من، دردی به این مقدار نیست

نیست همدردی به جز خودکار و یک دفتر سکوت
جز صدایی بی صدا در بطن این اشعار نیست

بعد او شعرم صدایم گشت و فریادم غزل
گرچه فریادم هنوزم آنچنان پربار نیست

مینویسم باز از صبری که صابر» پیشه کرد
بهر عاشق هیچ رنجی آنچنان دشوار نیست

احمدرضا صابر



تاوان

از بی وفایی های خود،روزی پشیمان می شوی
روزی به خود پی میبری،از خود گریزان می شوی

آن روز درچشمت غمی،در برف مویت حسرتی
نالان شبان را تا سحر،خواهان جبران می شوی

جبران آن زخمی که با، انکار من برمن زدی
با حکمآن» قاضی بدان، محکوم تاوان می شوی

تاوان من از عشق شد، یک باغ دائم در خزان
هرچند می گفتی مرا، روزی بهاران می شوی

در ابتدا گفتی به من، خواهی بمانی تا ابد
اما نگفتی در دلم، یک روزه مهمان می شوی

آن دم تورفتی ازدلم،حالا دگر من می روم
تنها شدم راهی، توهم تنها به پایان می روی

احمدرضا صابر




کاش

کاش می شد تا ابد از دور می دیدم تو را
مثل سابق با دلی رنجور می دیدم تو را

درد هجران چون عذابی بر نگاهم می نشست
در عوض تا مردنم مسرور می دیدم تو را

احمدرضا صابر









خانم شیوا کاظمی (الهام)

- عضو کانون شعر ایران

- شاعر و نویسنده

- دکلماتور

- متولد : 1372/06/21 

- تحصیلات : فوق دیپلم مهندسی معماری



آثار ادبی چاپ شده:



جهت رویت اشعار ثبت شده     اینجا    کلیک کنید


مختصری از زبان شاعر :
من در آثارم سعی دارم درد و شادی تمام انسانها را بیان کنم.














تو دیگر بر نمی گردی

تند بادی از پنجره در صورتم پخش شد،
شالم که افتاد،
قهوه ام ریخت.
ناخود آگاه تصویر تو را از پشت سر دیدم،
آنقدر واقعی بودی،
که گویی میکل آنژ»
تو را در کفِ فنجانم ریخته باشد،
و بابا وَنگا» آب پاکی را کف دَستهام!
تو مرا خیلی وقت است که در ذهنت فراموش کردی
آنکه به من زنگ میزند کالبُد سرباز بی روحی ست
که در سردترین نقطه
انجام وظیفه میکند،
و روزها را مع میشمارد برای گریز
این روزها
سرد ترین نقطه ی جهان،
دستهای من است.

می شماری،
می لرزم!!!!
می شماری،
یخ می بندم!!!
می شماری،
می شکنم!!!!
می شماری،
می میرم!

پنجره ی نیمه باز را باد بست!
آنقدر محکم
که بغض پنجره ترکید،
دستهایم  لرزید
و اتاقم سرد شد،
ناگهان
سیلی باد
فنجان را شکست و
من زمین خوردم؛
آنقدر محکم
که صدای بابا وَنگا با شیشه ها
در گوشم شکست،
.
.
.
تو دیگر بر نمی گردی!.

شیوا کاظمی




بودِ جاودان

در دنیای مطرودَم
حتی اگر در فانی نرگسهای زرد
سنگر بگیرم
باز هم
حسِ بودَن» از نبودَن» زیباترست،
وقتی پای تو در میان باشد.

شراب صد ساله ام!
که ابتدا نرگس زار موهایت را باید تنفس کرد،
سپس آغوشت را سر کشید.
بودِ» جاودان تویی
خوب می دانستم!
اما اثباتِ این حقیقت غایی
روزی به من تفهیم شد
که تنها پیراهنت حد فاصل تو با من گشت.

امروز نیستی!
نَبودمان هر لحظه به من نزدیک تر !!
دوستت دارم ها خفقان گرفته اند،
در سرطان حنجره ام!
و انتقام جایز نیست
با مبتلایی که تنها یک جا تو را پیچاند
و آن هم لبهایش بود

نیستی.
و در جنگ نابرابر نبودَن با بودَن،
حسرت هفت جانت
قَدَر تَر از تَن نیمه جانم
یک بار دیگر
تو را می خواهد
خود را در آغوشم بریز
تا این بار روی سینه ام
نرگسهای نامیرا متولّد شوند،
می خواهم
در آغوش تو بمیرم.!!!

شیوا کاظمی









آخرین جستجو ها

نمایندگی مجاز تعمیرات سامسونگ،ال جی،دوو هه‌رمان طرفدار متن خوب Julia's site caphokerming fuemitescast هنر تبلیغات و گرافیک پروژه رشنال روز sotbirnnavict