تا ابد
حل می شوم با قهوه در انبوهِ تلخی ها
حل می شوم با قهوه در انبوهِ تلخی ها
پر می شود در فال من یک عمر تنهایی
زل می زنم با گریه به خالیِ فنجانم
در فالِ من اندوهِ رازآلودِ شب هایی
کبریت روشن می کنی در اوجِ بدمستی
شب می گریزد خواب از چشمانِ بیدارَت
از یاد خواهی برد که دیوانه ات بودم
دیوانه ی تلفیقِ بوی عطرو سیگارَت
شمشیر از رو بسته یی و خوب می دانم
داری به یغما می بری هر روز جانم را
با لمسِ دستانت دلم دیگر نمی لرزد
دیگر به چشمانت نمی بازم جهانم را
دیگر تو را در اوجِ حسرت ها نمی خواهم
تا نیمه شب در خلوتم یکریز می بارم
گاهی فراری می شوم از جمعِ آدم ها
از زندگی با خاطراتت سخت بیزارم
باید فراموشی بگیرم در غزل هایم
بعد از تو من از واژه ها بدجور دلسردَم
دیگر نباید تا ابد دلواپست باشم
دیگر به ویرانیِ عشقت برنِمی گردم
بهاره مراد نژاد
تاریخ ثبت شعر : 1399/02/09
شعر شمالی - فرشته گلدوست طالکوئی
ها ,نمی ,اوجِ ,شب ,شوم ,تو ,تا ابد ,می شوم ,در اوجِ ,یکریز می ,می بارمگاهی
درباره این سایت