حلاج
می گفت زمین را برای تنش دوخته اند
مردی که بقچه به دست
حلاج را به چشمهایش بسته بود
زل می زدم
زل می زدم
به کبودی لبهاش،
به خامی نفرین نشسته در سایه
و به انگشتان کشیده ای
که کشتزار پرندگان
در انتهای آسمان بود
می گفت از آغوشم بگو
و از گلوگاه
که باد را
بر چوبه دار نوازش می کرد
به کری گوشهام
که نعره می خواهم
و بلعیدن
جرعه جرعه
روز هایم را
که این خاک به اشک سیراب نمی شود.
می گفت زمین را برای تنش دوخته اند
مردی که بقچه به دست
حلاج را به چشمهایش بسته بود
زل می زدم
زل می زدم
به کبودی لبهاش،
به خامی نفرین نشسته در سایه
و به انگشتان کشیده ای
که کشتزار پرندگان
در انتهای آسمان بود
می گفت از آغوشم بگو
و از گلوگاه
که باد را
بر چوبه دار نوازش می کرد
به کری گوشهام
که نعره می خواهم
و بلعیدن
جرعه جرعه
روز هایم را
که این خاک به اشک سیراب نمی شود.
سمیرا شهیکی
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17
تاریخ ثبت شعر : 1399/03/17
شعر شمالی - فرشته گلدوست طالکوئی
سمیرا ,حلاج ,کری ,کردبه ,گوشهام ,خواهمو ,کری گوشهام ,کردبه کری ,می کردبه ,نوازش می ,گوشهام که
درباره این سایت