آقای محمدعلی شفائی دکتر علی آبان
- عضو رسمی، هیئت علمی ادبی و مشاور کانون شعر ایران
- شاعر
- منتقد ادبی
- استاد دانشگاه
- مشاور آموزشی کنکور و صدا و سیما
- محقق و نویسنده
- تحصیلات : دکتری زبان و ادبیات فارسی - عضو هیئت علمی دانشگاه
- متولد : 1344/08/02
- متولد : 1344/08/02
- دبیر و کارشناس انجمن ادبی هنری آبان
کتاب های شعر:
- پنج شنبه ها با تو ( غزل)
- ساعت نه و ربع به دار آویخته می شوم( سپید)
- در پیرهن تو سنگری جا مانده( سپید و رباعی)
- چهل و هشت ( غزل)
- عاشق که باشی ( سپید کوتاه)
- ساعت نه و ربع به دار آویخته می شوم( سپید)
- در پیرهن تو سنگری جا مانده( سپید و رباعی)
- چهل و هشت ( غزل)
- عاشق که باشی ( سپید کوتاه)
پژوهشی :
- از کوچه تا پرواز
- درآمدی بر مبانی نقد ادبی
- تاریخ ادبیات و نقد ادبی در ایران و جهان
- شاعران دانشگاهی
و مقالات فراوان
- درآمدی بر مبانی نقد ادبی
- تاریخ ادبیات و نقد ادبی در ایران و جهان
- شاعران دانشگاهی
و مقالات فراوان
کارهای اجرایی :
- داوری جشنواره های شعر در سطح ملی
- مجری و کارشناس ادبی برنامه های ادبی تلویزیون و رادیو
- مسئولیت انجمن های ادبی از سال ۷۵ تا کنون
- تالیف و تدریس کلیه درس های ادبیات و نگارش و عربی از پایه هفتم تا یازدهم و همچنین دوم تا پیش دانشگاهی نظام قدیم
جهت رویت اشعار ثبت شده شاعر اینجا کلیک کنید
مختصری از زبان شاعر :
به دنیا که آمدم
قابله گفت:
این بچه دیوانه است
کمکم همه ی روستا گفتند:
این پسر آدم نمی شود
این شد که شاعر شدم
گویی از روزی که افتادم در این دنیای مخوف و بی در و پیکر، زبان به اعتراض گشودم. تا یک ماه شدیدا گریه کردم تا شاید برگردم اما راه ، بی برگشت بود. به دنیا عادت کردم مثل همه ی شما. قد کشیدم . مدرسه رفتم. اما همچنان بر حیرتم می افزود که چرا آمدم؟ سوم ابتدایی را هم در روستایم "افتلت" از توابع گلوگاه و بهشهر مازندران خواندم . خانه به دوشی ما آغاز شد. از روستای کوهستانی اسباب کشیدیم به روستایی نزدیک بهشهر. دیر رسیده بودم. مدرسه ثبت نام نکرد. یک سال فاصله افتاد. سال بعد که رفتم ، پرونده سه سالم گم شده بود، دوباره آوردندم اول ابتدایی، معلم از حاضر جوابی ام در درس خسته شده بود، بردندم دوم . معلم صبور بود و دوم ماندم. سه سال عقب افتادم. سه سال هم بعد از انقلاب ترک تحصیل کردم. دوباره شبانه ادامه دادم و بعد روزانه تا دکتری آمدم. شعر را از همان چهارم ابتدایی که مادر سی و پنج ساله و یک سال بعد خواهر هیجده ساله ام غریبانه از این دنیا رفتند، شروع کردم. مادربزرگ هم بی تاثیر نبود. شعر زیاد بلد بود و می خواند .
سنگینی این دنیا و رنج و اندوهش، پرسش همیشگی که چرا آمدم، مرا در شعر نگه داشت. خوشحالم که شاعر شدم اما ناراحتم که زندگی مادی خودم و زن و بچه هایم را خراب کردم. جرم نه از من بود نه از شعر، که از این جامعه و متولیان بی درد و بی فرهنگ و علم و شعر نشناس بود و هست. سی سال نوشتم و تدریس کردم و سرودم و خواندم اما به قیمت نابودی زندگی ام . شاید باید دنبال دلالی و ی و ی و تزویر می رفتم مثل خیلی از مسئولین کشور اما نه عرضه ش را داشتم و نه توحش و این صفات رذیله در ذاتم بود. حتما حلال زادگی و حلال خوری همیشه مانعم شد.
به هر حال ، نفس می کشم و عذاب هم کنارش برای گذران زندگی و لقمه ای نان و یافتن سرپناهی اجاره ای که مرا وا می دارد به گفتن: تفو بر این مسئولین بی لیاقت و جاه طلب که نه علم می فهمند و نه اهل علم و قلم. تاریخ شاید قاضی خوبی باشد در ثبت این موجودات موذی و زاید.
به هر حال خدا را سپاس که به من فهم و خرد و آزادگی بخشید تا لااقل فرصت بارکشی و مدح و جانبداری آن ها را به من نداده است و سربلند و پیروزم هر چند نفس چون تیغ در گلو به آمد شد خود ادامه می دهد و سر تاجوری دارم در آزادگی.
و خرسند به داشتن دوستان زیاد در کشور که مرا و آثار و اشعار مرا می خوانند و کسی لعن و نفرینم نمی کند و مرگ من موجب شادی کسی نمی شود. این یعنی سلطنت واقعی.
قابله گفت:
این بچه دیوانه است
کمکم همه ی روستا گفتند:
این پسر آدم نمی شود
این شد که شاعر شدم
گویی از روزی که افتادم در این دنیای مخوف و بی در و پیکر، زبان به اعتراض گشودم. تا یک ماه شدیدا گریه کردم تا شاید برگردم اما راه ، بی برگشت بود. به دنیا عادت کردم مثل همه ی شما. قد کشیدم . مدرسه رفتم. اما همچنان بر حیرتم می افزود که چرا آمدم؟ سوم ابتدایی را هم در روستایم "افتلت" از توابع گلوگاه و بهشهر مازندران خواندم . خانه به دوشی ما آغاز شد. از روستای کوهستانی اسباب کشیدیم به روستایی نزدیک بهشهر. دیر رسیده بودم. مدرسه ثبت نام نکرد. یک سال فاصله افتاد. سال بعد که رفتم ، پرونده سه سالم گم شده بود، دوباره آوردندم اول ابتدایی، معلم از حاضر جوابی ام در درس خسته شده بود، بردندم دوم . معلم صبور بود و دوم ماندم. سه سال عقب افتادم. سه سال هم بعد از انقلاب ترک تحصیل کردم. دوباره شبانه ادامه دادم و بعد روزانه تا دکتری آمدم. شعر را از همان چهارم ابتدایی که مادر سی و پنج ساله و یک سال بعد خواهر هیجده ساله ام غریبانه از این دنیا رفتند، شروع کردم. مادربزرگ هم بی تاثیر نبود. شعر زیاد بلد بود و می خواند .
سنگینی این دنیا و رنج و اندوهش، پرسش همیشگی که چرا آمدم، مرا در شعر نگه داشت. خوشحالم که شاعر شدم اما ناراحتم که زندگی مادی خودم و زن و بچه هایم را خراب کردم. جرم نه از من بود نه از شعر، که از این جامعه و متولیان بی درد و بی فرهنگ و علم و شعر نشناس بود و هست. سی سال نوشتم و تدریس کردم و سرودم و خواندم اما به قیمت نابودی زندگی ام . شاید باید دنبال دلالی و ی و ی و تزویر می رفتم مثل خیلی از مسئولین کشور اما نه عرضه ش را داشتم و نه توحش و این صفات رذیله در ذاتم بود. حتما حلال زادگی و حلال خوری همیشه مانعم شد.
به هر حال ، نفس می کشم و عذاب هم کنارش برای گذران زندگی و لقمه ای نان و یافتن سرپناهی اجاره ای که مرا وا می دارد به گفتن: تفو بر این مسئولین بی لیاقت و جاه طلب که نه علم می فهمند و نه اهل علم و قلم. تاریخ شاید قاضی خوبی باشد در ثبت این موجودات موذی و زاید.
به هر حال خدا را سپاس که به من فهم و خرد و آزادگی بخشید تا لااقل فرصت بارکشی و مدح و جانبداری آن ها را به من نداده است و سربلند و پیروزم هر چند نفس چون تیغ در گلو به آمد شد خود ادامه می دهد و سر تاجوری دارم در آزادگی.
و خرسند به داشتن دوستان زیاد در کشور که مرا و آثار و اشعار مرا می خوانند و کسی لعن و نفرینم نمی کند و مرگ من موجب شادی کسی نمی شود. این یعنی سلطنت واقعی.
شعر شمالی - فرشته گلدوست طالکوئی
ادبی ,سال ,شعر ,بی ,شاعر ,های ,بود و ,و تدریس ,که مرا ,و بی ,که چرا
درباره این سایت