محل تبلیغات شما


مجموعه پرتگاه  اثر فاطمه اتحاد



اعتراف

من چندمین شکار توام؟ اعتراف کن
اصلاً بگو که یار توام؟ اعتراف کن

هر دم خیال صید غزالی ست در سرت
از این میان شمار توام ؟ اعتراف کن

اصلاً شکارهای خودت را شمرده ای ؟؟
آیا یک از هزار توام؟ اعتراف کن

تیرت خطا نرفت مگر روز صید من
تنبیه روزگار توام، اعتراف کن

هر چند سیب سرخ نبودم برای تو
دلخونترین انار توام، اعتراف کن

کِی مبتلا شدی و شدی صید دیگری؟
وقتی که من دچار توام، اعتراف کن

گل را به تازیانه نوازش نمی کنند
دیدم به چشم، خار توام اعتراف کن

فاطمه اتحاد



شقایق

تو شاعرانه ترین حسّ هر دقایقمی
دوای درد منی و طبیب حاذقمی

نخواه تا که بگویم، حساب دستم نیست !
نپرس تا به کجا و چقدر عاشقمی

فقط تو پای لبم را به خنده وا کردی
دلیل شادیِ هر بار بعدِ هق هقمی

نه مادرم، نه تو فرزند‌‌‌ِ من، یکی شده ایم
بگو تو را چه بنامم؟ رفیق صادقمی

به چشم من نمی آید هزار لاله و یاس
سرآمدی به گلستان، گل شقایقمی

نگاه کن که به عشقت دوباره زنده شدم
نگو که خالقتم من، تویی که خالقمی

برای بردن نام تو پا به پا کردم
تو گوشه ی جگر من گل شقایقمی

فاطمه اتحاد



پیله

خون است آن لبی که به دندان گزیده ام
خون تر از آن دلی، که به بندش کشیده ام

در من هزار چشم طلب بی نصیب ماند
مأیوسم آنچنان که شبی بی سپیده ام

افتاده طشت حُجبِ من از بام آبرو
افسار پاره کرده و عصمت دریده ام

بگذار تا که پنبه شود رشته ی حیا
چندان بریده ام که به مویی رسیده ام

من چند مدت است که پروازم آرزوست
از پیله ای که رج به رجش را تنیده ام

دلتنگیت به شعر و جنون می کشاندم
هفتاد من غزل شدی ای نور دیده ام

شاعر شدم که چشم تو را مثنوی کنم
اعجاز من تویی و تو را آفریده ام

فاطمه اتحاد



پرتگاه

چشم از تو بردارم اگر، چشمم سیاهی می رود
مانند آن وقتی که آب از تنگ ماهی می رود

رامِ غزال چشم تو ، شد چشمهایم بعد از این
این شیر، راه بیشه را هم اشتباهی می رود

سینه سپر کردم که من، کوهم نمی لرزم ولی
دیدم دل دیوانه با، برق نگاهی می رود

از هیبَتم ترسیده اند عمری شغالان و چه شد
این هیمنه با اخم تو رو به تباهی می رود؟

دروازه بود عمری دهانِ لاله های چشم تنگ
گفتند سرو باغ با هرزه گیاهی می رود

با هیچکس راهی نشد قلبم ندانستی که من
با تو دلم از قلّه تا هر پرتگاهی می رود

فاطمه اتحاد



باد هرزه

بمب اتم هم اینچنین یک شهر را ویران نکرد
ظلمی که بر من کرده ای، چنگیز با ایران نکرد

زخمی که لبخند تو زد آنقدر کاری بود که.
این غده ی بدخیم را عیسی دمی درمان نکرد

کار دلم را ساختی، در دیده آب انداختی
با کَشتی بی بادبان دریا چنین عصیان نکرد

افتاده دیدی تا مرا بر من کمند انداختی
زخم کمانت رحم بر آهوی سرگردان نکرد

بیدی بدون ریشه را دادی به باد هرزه ای
فصل زمستان هم چنین یک باغ را عریان نکرد

طی کردم عمری بی بهار آخر ولی دستان تو
بر باغ امیّد دلم یک برگ آویزان نکرد

فاطمه اتحاد



تحفه ی درویش

غمم کم بود از میدان عشقت سر در آوردم
رقیبان را خبر کن لشکر اسکندر آوردم

تو را با چند تار مو نمی شد از نفس انداخت
ز مژگان تیر پی در پی، از اَبرو خنجر آوردم

برای فتح آغوش تو، بند از زلف وا کردم
برای غصب این کشور دوباره لشکر آوردم

تو لب تر کن من از جانم برایت مایه بگذارم
خجل از تحفه ی درویش برگی دیگر آوردم

دلی حاکم نخواهد شد سر میز قمار تو
تماشا کن از آسِ دل برایت سرتر آوردم

رقیبان را بگو بیهوده می گردند دور تو
که من از گوشه ی آغوش گرمت سر در آوردم

فاطمه اتحاد



یغما

غرقِ غبارم، خاکِ خوزستانم انگار
نخلِ بدونِ بارِ نخلستانم انگار

جای رطب، خشخاش در من رشد کرده
 من کِشتِ پنهانِ بلوچستانم انگار

ازبس زمستان بود در این بی بهاری
پژمرده شد شمشادِ سی سنگانم انگار

هر مصرع از شعرم دو صد تفسیر دارد
صدها مجلّد شرحِ المیزانم انگار

روزی یقین نقشی به جا می ماند از من
چون طاقِ کرمانشاهی بُستانم انگار

هر تکّه از من را به یغما برده دستی
آری، شبیهِ کشورم ایرانم انگار

فاطمه اتحاد



زن

زنم که زخم عمیقم به قدمت بشر است
که هر چه می کشم از این سکوت بی پدر است

چگونه اوج بگیرد، به آسمان برسد
پرنده ای که از اول بدون بال و پر است

هنوز قد نکشیده ! برای قطع تنم
ببین چه کشمکشی بین ارّه با تبر است

به هر شرعی، هزار لعنت و ننگ
به وصلتی که دوامش به خطبه معتبر است

شبیه برگ جدا زیر پای رهگذران
نبودم ایمن و جانم همیشه در خطر است

نجنگ بر سر حقّت، غزال خون به دلم
که در طریقت جنگل، بَرَنده شیر نر است

دو جرعه صبر بیاور، که طاقتم شده طاق
هوار می کشم اما، زمانه کور و کر است

فاطمه اتحاد



چشم های هرزه

دارم امید وصلِ تو را می برم به گور
بی اعتنای ساکتِ سر تا به پا غرور

منشین چنین و شاهد ناکامی ام نباش
ای از کنار من همه ی عمر در عبور

با وعده های پوچ که افتاده ای به دام
سیمرغ کوه قاف دلم، ای محال دور

از چشم های هرزه نشد دور دارمت
لعل تراش خورده ام، الماس کوه نور

از هجر لب به لب شده جامِ صبوریم
بی تابم آنچنان که شدم سنگ ناصبور

بر پشت دست عاشقی ام داغ می زدم
می کرد اگر به ذهن من این دردها خطور

از شادی م نوشتم و شد شرح مختصر
از غصه ام نوشتم و شد قصه ای قطور

فاطمه اتحاد



حسرت

زمین نخورده، نمی داند از چه می گویم
چگونه خوب شود جای زخم زانویم

غریبه زخم اگر زد که جای شکوه نبود
چگونه دسته ی خود را بُرید چاقویم!

از این شمار ستاره در آسمان دلت
عجیب نیست نیاید به چشم، سوسویم

جواب حسرت زلف مرا چه خواهی داد
که جای دست تو برف است سهم گیسویم

 به سخت جانی خود غرّه بودم اما حیف
غم فراغِ تو یَل بود و بُرد از رویم

مپرس حال دلم را، نمانده امّیدی
خدا کند برسد قبل مرگ، دارویم

فاطمه اتحاد



تاریخ ثبت اشعار : 1399/09/24


سرقت ادبی از این مجموعه شعر پیگرد قانونی دارد


شعر شمالی - فرشته گلدوست طالکوئی

غم آزرده - فرشته گلدوست طالکوئی

کِی - نوران شیرزاد

تو ,ی ,اعتراف ,ای ,بی ,چشم ,تو را ,که به ,من از ,را به ,توام؟ اعتراف

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

John's notes آسا سیستم دین و زندگی delgedisbi Henry's blog مهارت های مطالعه و یادگیری اموزش پزشکی sarvningwithsworl Charles's receptions یک شب گرد تنها